Pooriya Saboor
Pooriya Saboor
خواندن ۵ دقیقه·۶ سال پیش

افسانه ضحاک و فریدون در هفت دقیقه

مجموعه ای از بزرگترین داستان‌های اسطوره‌ای جهان که از دل تاریخ و دهان به دهان و نسل به نسل به امروز رسیده است در کتاب شاهنامه فردوسی گرد هم آمده است. این کتاب که بیش از هزار سال قدمت دارد در کنار ایلیاد و ادیسه هومر بزرگترین گنجینه اساطیری جهان است. افسانه ضحاک و فریدون یکی از جذاب ترین بخش های این کتاب است.

خلاصه افسانه ضحاک و فریدون
خلاصه افسانه ضحاک و فریدون

پادشاهی مرداس

در گذشته ی تاریخ پادشاه عادل و درستکاری بود که اهریمن پلید تصمیم به جنگ و ستیزه با او گرفته بود .

این پادشاه درستکار که مرداس نام داشت مردی خداپرست و پرهیزکار بود .

بارها توسط اهریمن وسوسه شده بود که از کارهای خوب و اعمال نیک دست بردارد ولی با صبر و سعی خودش بر ایمان و خوبیهایش ثابت مانده بود .

روزی اهریمن با خود اندیشید و سپس خود را به صورت مرد جوانی در آورده و به قصر مرداس رفت تا او را بفریبد. وقتی به قصر رسید پسر پادشاه ضحاک بر روی تختی تکیه داده بود و استراحت می کرد ضحاک بسیار نادان و کم تجربه بود و اهریمن به راحتی توانست با حرفهای جذاب خود او را بفریبد.

روزها گذشت و همچنان دوستی بین ضحاک و اهریمن محکمتر می شد تا جایی که ضحاک برای هر تصمیمی که می گرفت حتماً نظر اهریمن را جویا می شد . روزی اهریمن رو به ضحاک کرده و به او گفت: می دانم که پدرت زحمات زیادی برای این قصر و حکومت و مردم کشیده است ولی حقیقت این است که مردم دلشان می خواهد فرمانروای جوانی مثل تو داشته باشند چون پدرت دیگر پیر و فرسوده شده است. ضحاک جواب داد ؛ نه پدر من هنوز زنده است این امکان ندارد .

اهریمن پاسخ داد ، مهم این است که تو به پادشاه شدن علاقه داری و برای رسیدن به آن باید تلاش کنی اگر تنها مانع رسیدن تو به تاج و تخت زنده بودن پدرت است میتوانی او را بکشی.

به هر حال او پیر است و حتی اگر به دست تو هم کشته نشود همین روزها خواهد مرد ، در این راه هر کمکی هم از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم.

ضحاک نادان تسلیم تلقینات اهریمن گشته و حرف او را پذیرفت . اهریمن فردای آن روز چاه عمیقی را بر سر راه مرداس ایجاد کرد روی آن را با برگهای خشک پوشاند، سپس به بالای دیوار باغ رفت و منتظر مرداس شد .مرداس موقع عبور از آنجا بر روی برگهای خشک قدم گذاشت و به درون چاه پرتاب شد و از دنیا رفت.

حکومت 1000 ساله ی ضحاک

ضحاک به جای پدرش بر تخت پادشاهی نشست ولی هیچکدام از خصوصیات پدرش را نداشت . او مردی خود خواه و بی فکر بود و فقط به فکر خوشی های خودش بود به همین جهت از زمانی که تاج و تخت شاهی به او واگذار شد ظلم و ستم بر مردم را شروع کرد . برای ترتیب دادن جشن ها و ضیافت هایش احتیاج به آشپز ماهر داشت بنابر این اهریمن خود را به شکل آشپز در آورد و با پختن غذاهای خوشمزه و ترتیب دادن سفره های رنگین محبت خود را در دل ضحاک جای داد . روزی ضحاک آشپز را صدا کرد و گفت: از کار تو خیلی راضی هستم آرزویت را بگو تا برایت برآورده سازم .

ضحاک مار دوش
ضحاک مار دوش

آشپز هم که منتظر فرصت بود ، گفت : تنها آرزوی من شادی شماست و آرزو دارم شانه های شما را ببوسم و محبتم را اینطوری که به شما نشان بدهم . ضحاک قبول کرد و لباسش را کنار زد درست همان لحظه ای که آشپز شانه های ضحاک را بوسید دو مار ترسناک در جای بوسه ها ظاهر شدند و همان لحظه بود که آشپز ناپدید شد .

ضحاک که حسابی ترسیده بود دستور داد مارها را از ریشه ببرند ولی درست در همان جاهای برش ، مارهای دیگر روئیدند.

چندین بار این کار تکرار شد ولی فایده ای نداشت چون به محض بریدن ریشه مارها به جای آن مار دیگری می رویید .

ضحاک پزشکان زیادی را برای کمک گرفتن به دربار خود دعوت کرد ولی همه آنها از کمک به او عاجز بودند .

روزی از همین روزها اهریمن که خود را به شکل پزشک ماهری در آورده بود به نزد پادشاه آمد به او گفت : مارها در اثر خوردن مغز انسان روز به روز ضعیفتر می شوند پادشاه تصمیم گرفت برای نجات خود از دست مارها هر روز حکم اعدام دو نفر را بدهد و از مغزهای آنها برای نجات خود استفاده کند .

روزها گذشت و پادشاه هر روز دو انسان بیگناه را فدای خودخواهی خودش می کرد تا این که یک روز خدمه هایی که مسوول تهیه غذا از مغر انسان برای مارها بودند تصمیم گرفتند از مغز حیوانات استفاده کنند و زندانیان محکوم به اعدام را فراری بدهند.

قیام مردمی کاوه و لشکریان فریدون

ضحاک در واپسین سال حکومت هزار ساله اش از همگان می‌خواهد نام خود را بر زیر طوماری بگذارند و گواهی دهند که او دادگرترین شهریار جهان بوده است. اینجا است که شخصیت کاوه به عنوان قهرمانی مردمی وارد افسانه می‌شود.

کاوه در دنیا تنها یک پسر داشت که گارد شاهی ضحاک او را برای غذای مارها برده بودند و او به دادخواهی به بارگاه ضحاک رفته بود و فریادهایش دل ضحاک را که در جمع بزرگان از مردم داری خود صحبت می‌کرد و طومار خود عریض‌تر می‌کرد را به لرزه انداخت. و دستور داد او را به بارگاه وارد کنند و برای نشان دادن دادگری خود دستور میدهد فرزندش را به او بازگردانند ولی در قبال آن، کاوه نیز طومار را امضا کند.

کاوه آهنگر و درفش کاویانی
کاوه آهنگر و درفش کاویانی

این حرف کاوه را بیش از پیش خشمگین کرد و طومار را پاره کرد و به میان بازار رفت و پیش بند چرمین خود را در سر چوب میزند و مردم به دور پرچم او جمع می‌شوند و از شهر خارج می‌شوند تا به دادگری پیدا کنند تا به سپاه فریدون که جوانان نجات یافته از قربانگاه ضحاک بودند می‌رسند.

فریدون قهرمانی که پدرش نیز بدست ضحاک به قتل رسیده بود بر علیه او قیام کرد و او را شکست داد و مردم بینوا را نجات بخشید و اینچنین بود که اهریمن ناامید و غمگین شد .

ضحاک مار دوش در غاری واقع در کوه دماوند زندانی شد و دیگر هیچ مغزی نبود تا خوراک مارها شود و به این ترتیب خودش هم گرفتار شد ، اهریمن که خودش ضحاک را گمراه کرده بود لحظه به لظحه با خنده های شیطانی اش او را آزار میداد ولی هرگز نتوانست فریدون شاه را گمراه نماید چون او از نیروی عقل خودش استفاده می کرد .

منبع: وبسایت ایران تراول

ادبیاتضحاک و فریدونداستانافسانه های ایرانیشاهنامه خوانی
پوریا صبور | در مسیر یادگیری و توسعه فردی خودم سعی می‌کنم بنویسم تا به ساختاریافتگی دانشم کمک کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید