در سالهای اخیر، بیشتر از همیشه دربارهی تکرار الگوهای زندگی صحبت میشود. موقعیتهایی که با ظاهری تازه، اما با حسی آشنا بازمیگردند: روابطی که پایانشان قابل پیشبینیست، چالشهایی که بارها از زاویهای جدید سر برمیآورند، و احساساتی که بیدلیل، درست همانجا که باید، دوباره ظاهر میشوند. در پسِ این تکرارها، انگار پیامی پنهان شده؛ نوعی دعوت برای درک، برای آگاهی، برای توقف چرخهای که گویا قرار نیست بیدلیل ادامه داشته باشد.
یکی از فرضیات اصلی این دیدگاه آن است که اگر الگویی دوباره و چندباره در زندگی رخ میدهد، نشانهایست از اینکه فرد هنوز درس لازم را از آن تجربه نیاموخته است. اما مسئله اینجاست که کمتر کسی توضیح میدهد “درس گرفتن” دقیقاً به چه معناست. اغلب گفته میشود: “باید خودت بفهمی”، یا “زمانش که برسد، درکش میکنی.” اما آیا نمیتوان از خود روند فهمیدن هم سخن گفت؟ آیا نمیتوان چراغی گرفت به دست و این مسیر را کمی روشنتر کرد؟
نقطهی آغاز شاید رجوع به خاطرات باشد. به نخستین باری که آن موقعیت یا احساس را تجربه کردیم. بازگشت به منبع، به ریشه، به لحظهای که همهچیز برای اولینبار شکل گرفت. در آن نقطه، مسیرهایی پیش روی ما قرار داشتند. ما یکی را انتخاب کردیم. و شاید آن انتخاب، درست یا نادرست، ما را به تجربهای رساند که امروز تکرار شده است. حالا زمان آن رسیده که به مسیرهای دیگر فکر کنیم. به راههایی که نرفتیم. به انتخابهایی که از آنها عبور کردیم. در تکرار بعدی، میتوان مسیر تازهای را آزمود. این بار، برخلاف جهت قبلی.
این رفت و برگشتها، این بررسیهای مداوم، نه فقط اصلاح رفتار، بلکه نوعی حرکت درونی به سوی خودآگاهیست. هر تصمیم تازه، ما را در جایگاهی جدید قرار میدهد. و آنقدر این انتخابها را تغییر میدهیم تا سرانجام در نقطهای بایستیم که حس کنیم از چرخه بیرون آمدهایم. آنجا، احتمالاً جاییست که درک رخ داده.
از سوی دیگر، برخی نظریههای فیزیکی از مفهومی بهنام دنیاهای موازی سخن میگویند: جهانی تازه برای هر انتخاب تازه. اما شاید این دنیاها خارج از ما نباشند. شاید همهی آنها در درون ما زندگی میکنند. هر مسیر نرفته، هر انتخابِ رهاشده، در گوشهای از آگاهی ما ذخیره شده است. و در طول زمان، در زندگی، در موقعیتهای جدید، فرصت پیدا میکنند که خود را نشان دهند. بنابراین، دنیاهای موازی تنها ایدهای علمی نیستند؛ آنها میتوانند استعارهای باشند از درون پرپیچوخم انسان.
اگر از مفهوم خطیِ زمان عبور کنیم، شاید درک کنیم که آگاهی، از چشماندازی بالاتر، همهی انتخابها را بهطور همزمان تجربه میکند. و آنچه ما در طول یک عمر با تلاش و خطا به آن میرسیم، در واقع لحظهایست از یک درک کامل. شاید بتوان گفت که “عمر” چیزی نیست جز فرصتی برای رسیدن به آن لحظه؛ لحظهای که در آن، پاسخ درست خود را نشان میدهد.
اگر از نگاه معمول به زمان که یک خط مستقیم و پیوسته است فراتر رویم، میتوانیم تصور کنیم که آگاهی ما در یک لحظه همه انتخابها و مسیرهای ممکن را همزمان تجربه میکند. یعنی به جای اینکه مسیر زندگی را فقط به صورت یک سری اتفاق پشت سر هم ببینیم، آن را مثل نقطهای نورانی تصور کنیم که همزمان در همه جهات در حال گسترش است.
در این تصویر، زمان دیگر فقط گذشته، حال و آینده نیست، بلکه همهی اینها در یک لحظه وجود دارند. ما در زندگی روزمره این مراحل را به ترتیب پشت سر میگذاریم تا بتوانیم درسهای هر مرحله را یاد بگیریم و به مرحلهی بعدی برویم. به عبارت دیگر، عمر ما فرصتی است برای درک و پاسخ دادن به سوالها و چالشهایی که در هر مرحله برایمان پیش میآید.
وقتی یک سوال یا چالش حل میشود، ما انگار از آن مرحله عبور کردهایم و به مرحلهی جدیدی وارد میشویم که رسالت فردی تازهای در آن منتظر ماست. این مراحل پشت سر هم به نظر میرسند، اما از نگاه آگاهی، همهی این مراحل به طور همزمان درون ما وجود دارند. ما با گذر زمان آنها را یکییکی تجربه میکنیم، ولی در باطن، آگاهیمان همهی این انتخابها و درسها را به صورت همزمان نگه میدارد و رشد میدهد.
در نهایت، تکرار موقعیتها، انتخاب مسیرهای تازه، و مواجههی دوباره با خود، میتوانند راهی باشند برای بیرون آمدن از دایرهی تجربههای آشنا. و این شاید همان راهیست که انسان، آگاه یا ناآگاه، برای رسیدن به معنا طی میکند. مسیری درونی، از درون دنیاهای موازیِ ذهن و جان، به سوی چیزی شبیه به تکامل.
پس میتوان گفت که مفهوم عمر، چیزی جز فرآیند پیدا کردن پاسخ درست در هر مرحله نیست. هر جواب درست، کلیدیست که درِ مرحلهی بعدی را باز میکند، و ما در مسیر پیشرفت و تکامل گام برمیداریم. این روند ادامه دارد تا جایی که به درک عمیقتری از خود و جهان برسیم.