از بچگی عاشق شیرها بودم.
هر چیزی که به شیرها مربوط میشد، برایم هیجانانگیز بود. از خواندن شعرهای کودکانه، تا رنگ کردن کتابهای رنگآمیزی که عکس یک شیر رویشان تصویر شده بود.
با انیمیشن «شیرشاه» زندگی میکردم، بهخصوص صحنهای که «سیمبا» وسط شعلههای آتش، برای انتقام با عموی خائنش «اِسکار» در حال جدال بود… و یا صحنهای که بعد از چند سال، «نالا» رو پیدا کرد و حس دوست داشتن را تجربه کرد…
اما من، برخلاف شیرها، از چیزهای کوچکِ دنیای زمینی میترسیدم.
از حشرهها، از ارتفاع، از سرسره، حتی از پلهبرقی، میترسیدم. از هر چیزی که برای اولین بار باید تجربه میکردم، میترسیدم. از حرف زدن جلوی جمع یا از امتحان ورزش مدرسه. از اون روزی که باید بارفیکس میزدم و میدونستم دستهام عرق میکنه و از میله سر میخورم پایین. حتی وقتی شانزده سالم شد و خواستم گواهینامه رانندگیام را بگیرم، از پشت فرمان نشستن، میترسیدم.
ترسهایم ادامه داشت تا روزی که دوست جدید ۱۷سالگیم رو ملاقات کردم…
از بچگی شناگر حرفهای بود، به قول خودش از چهار سالگی تو آب بود. یه دختر بیباک و نترس. از هیچ حشرهای نمیترسید. مار و عنکبوت هم براش مثل بچهگربههای بانمک بود. سوسک روی دستش نگه میداشت و باهاش بازی میکرد! تولهسگهای خیابونی رو میآورد خونه و «اسکارلت» و «ملانی» صداشون میزد. کوه میرفت، کمپ میزد، برعکس من ، با آدمها زندگی میکرد.
و عجیب که حیوان مورد علاقهاش «جوجه» بود.
هر چیزی که دوست داشت، برایش لقب «جوجه» را درنظر میگرفت. چون جوجه، قشنگترین چیز دنیا به چشمش بود.
ترس..
ترس چیست؟
چرا شدتش در من بسیار بود و در دوستم هیچ…
چرا هرچیز ناشناخته در دنیای من مهمانی ناخوانده بود و در زندگی دوستم به مثابه یک شی کمارزش.
گاهی خیال میکنم ترس را با من فرستاده بودند به این دنیا، مثلِ بستهای که موقعِ تولد همراهِ تنِ من باز کردند تا ببیند در این جهان آیا میتوانم ماموریت کهکشانیام را به یاد بیاورم یا نه؟
اگر چنین باشد و شجاعت کلیدِ عبور از آزمونها، پس من حتی برای یک کارگر سادهی کهکشان راهِ شیری هم مناسب نبودم.، چه برسد ماموریتی اینچنین…
…
یک شب پاییزی بود که چیزی در من شروع به تکان خوردن کرد…
نه مثل لرزش ناگهانی یک زمینلرزه، که آرام، نامحسوس، مثل تکان خوردن برگهای خشک در باد. انگار در جایی عمیقتر از تنم، در جایی که خودم هم هیچوقت نرفته بودم، چیزی داشت نفس میکشید.
نشسته بودم کنار قفسه کتابهایم، در کنج اتاق به ساعت که عدد ۹ را نشان میداد نگاه میکردم، صدای شاخههای درختان در گوشم میپیچید. با هر وزش باد، شکسته میشدند و شبیه صدای ورق خوردن کتابی ناپیدا به گوش میرسیدند. همانجا حس کردم ورق تازهای در زندگیام دارد برمیگردد، ورقی که نه با دست من، که با دستی نامرئی، از جایی دورتر از ستارهها ورق میخورد.
پرسیدم، چرا اینجا هستم؟
و جوابی شنیدم…
«آموختنِ گوشدادن به پیامهای ترس، تبدیلکردنِ لرزشهای قلب، به چراغهای کوچکِ بیداری. »
اگر ترسی در کار نبود، این «من» هیچوقت مجبور نمیشد به درون خم شود، هیچوقت پرسشی درونش جوانه نمیزد، و هیچوقت مسیر آگاهی گشوده نمیشد..
هر بار که در دلِ تاریکی میلرزم، در حقیقت به یاد میآوردم. به یاد میآوردم که من آن مسافری نیستم که بیدلیل به این خاک آمده باشد، آمدهام تا در تاریکیها چراغی روشن کنم، و آن چراغ چیزی نیست جز خودِ من…
دیگر وقتی صدای قلبم تند میشد، به جای فرار، میایستادم و تکرار میکردم: «این همان لحظهایست. بخوانش. لمسش کن. و بپذیر.»
کمکم آگاهیام جان گرفت و «شیر درونم» را دیدم… دستانش را گرفتم و با او یکی شدم…
من مانند معصومی بودم که ناگهان تبدیل به جستوجوگری بیباک شد…
امروز که در این جایگاه هستم… شاید هنوز هم شبیه برگهای لرزان بهنظر برسم، افتاده و لرزان، اما میدانم که در سفرم. سفری که با افتادنم از درخت در همان شب پاییزی شروع شد… و آمادهام تا به خاک برسم و دوباره مانند دانهای از دل خاک سر برآورم..
آری… اگر بپرسید
هنوز هم میگویم از ناشناختهها میترسم…
اما دیگر میدانم شیرها هم قبل از دیدار میمون راهنمایشان، دچار واهمه میشوند…
و ، شما… اگر روزی صدای ورق خوردن را درونتان شنیدید، بدانید که دارند تو را فرا میخوانند. و بگذاریدکه ورق برگردد، بگذارید خاک شما را بخواند. شاید وقتی برگها آرام کنار روند، شما هم شیر درونتان را بیابید…