باد شب در میان شیارهای بیپایان جاده میپیچید. آسمان، بیرحمانه سنگین و خفه، چون پتوی خاکستر بر جهان افتاده بود. شورلت SS قرمز خونی چون زخمی در دل تاریکی میدرخشید و صدای Moliendo Café با همان شادمانی بیمحلش در کابین میچرخید—آهنگی که گویی برای مراسم رقص در بندر ساخته شده بود، نه سفری به سوی جهان زیرین.
پرومتئوس در سکوت رانندگی میکرد، انگشتانش با نظم وسواسگونهای روی فرمان ضرب میگرفتند. دود سیگار شیطان همچون افکاری پریشان در نور چراغ جلو شناور بود. لیلیث از صندلی عقب به شیشهی بارانخورده تکیه داده بود و نگاهش را میان جادهی تاریک و انعکاس چهرهی پرومتئوس در آینه تقسیم میکرد.
لیلیث گفت:
«عجیب نیست، پدر آتش؟ هر بار که به سوی تاریکی میرویم، این ماشین تصمیم میگیرد شادترین آهنگ ممکن را پخش کند. شاید دارد مسخرهمان میکند.»
پرومتئوس، لبخندی محو زد، چشمانش هنوز به جاده دوخته بود:
«شاید هم خودش را دلداری میدهد. موسیقی، مثل آتش است لیلیث—به هر زبانی که بنوازد، میخواهد چیزی را زنده نگه دارد.»
شیطان پکی به سیگار زد، دود را مثل آهی فلسفی بیرون داد و گفت:
«بله، فقط فرقش این است که آتش میسوزاند، ولی این آهنگ فقط گوش آدم را میسوزاند.»
و بعد با طعنهای آرام ادامه داد:
«به راستی که تناقض، سوخت اصلی این سفر ماست. در جادهای رو به جهان مردگان، آهنگی از قهوه و عشق پخش میشود—اگر این کمدی الهی نیست، پس چیست؟»
پاندورا که دستهایش را روی زانو گذاشته بود و به نوار گوش میداد، لبخندی کودکانه زد:
«شاید خدایان از بالا ما را تماشا میکنند و میخندند. شاید برایشان جالب است که چهار گمشده در جادهای بیانتها با یک نوار فرسوده دلشان را زنده نگه دارند.»
پرومتئوس آهی کشید، صدایش آرام و عمیق بود، مثل شعلهای که در باد حرف بزند:
«خندهی خدایان چیزی نیست جز صدای پوچیِ امیدهای بر باد رفتهی انسان. آنها هرگز نفهمیدند که انسان فقط با یک لبخند دروغین هم میتواند جهان را دوباره آغاز کند.»
لیلیث خندید—خندهای که مرز بین زهر و زلالی بود:
«پس بگذار من اولین لبخند را بزنم. شاید این لبخند دروغین بتواند خودش را واقعی کند.
اما بگو، پرومتئوس... آیا این همان امیدی نیست که قرار بود دوباره زندهاش کنیم؟ همین توانِ خندیدن در میانهی جهنم؟»
پرومتئوس نگاهی از آینه به او انداخت. در آن نگاه، چیزی از پدری، از آموزگاری و از آتشی قدیمی موج میزد.
«نه، لیلیث... این فقط سایهی امید است. امیدِ واقعی آن است که حتی وقتی هیچ نوری نمیبیند، هنوز به جستجوی آن برود. تو لبخند میزنی چون میخواهی درد را فریب دهی. اما امید لبخند میزند چون میداند درد بخشی از معناست.»
لیلیث سیب دیگری از دامن پاندورا برداشت، با لذت گاز زد و گفت:
«پس یعنی امید، نوعی سادیسم روحانی است؟ اینکه از رنج لذت ببری چون در آن معنا میبینی؟ تو همیشه امید را شبیه شکنجه تعریف میکنی، پرومتئوس. شاید به همین دلیل است که انسانها از آن میترسند.»
شیطان قهقههای تلخ زد و خاکستر سیگارش را از پنجره بیرون ریخت:
«اگر امید شکنجه است، پس ایمان جنایت است. و هر خدایی که وعدهی نجات داده، فقط شکنجهگری بوده که لبخند بلد است.»
پاندورا آهی کشید و گفت:
«شاید همین است راز امید، نه؟ چیزی که دروغ میگوید، اما ما را زنده نگه میدارد. مثل همین آهنگ... که بیربط است، اما بدونش سفر بیمعنا میشود.»
پرومتئوس لبخند زد، و صدایش در میان نتهای گیتار پیچید:
«بله، پاندورا... شاید امید هم آهنگی است که هرگز با مسیر نمیخواند، اما باید نواخته شود. چون اگر ساکت بمانیم، مرگ هم فراموشمان میکند.»
در همین لحظه، لیلیث کمی به جلو خم شد، در نور کم داشبورد چشمانش میدرخشیدند:
«و آزادی، پرومتئوس؟
آیا آزادی هم مثل امید است؟ چیزی که فقط وقتی در جهنم هستی، معنایش را میفهمی؟»
پرومتئوس لحظهای سکوت کرد. تنها صدای برفپاککن بود که با نظمی اندوهناک روی شیشه حرکت میکرد.
«آزادی، لیلیث... همزاد امید است. هر دو زادهی شورشاند. اما فرقشان در این است که آزادی در پی شناخت است و امید در پی بقا. تو آزاد میشوی چون حقیقت را میخواهی، و امیدوار میمانی چون هنوز نمیخواهی بمیر. انسان میان این دو گرفتار است—میان دانستن و دوام آوردن.»
شیطان نیشخندی زد:
«چه زیبا گفتی، پرومتئوس. یعنی انسان موجودی است که نه میتواند بمیرد، نه واقعاً زندگی کند. و در این بین، ما اینجا نشستهایم، در شورلت قرمز، در جادهای بیپایان، با نوار Moliendo Café و یک سیب نصفه. چه تصویر شاعرانهای از پوچی!»
لیلیث آرام گفت:
«نه، شیطان... این تصویر، نه از پوچی، که از معناست. چون هنوز داریم حرف میزنیم. هنوز سیب هست، هنوز آتش در چشمان پرومتئوس میدرخشد... هنوز چیزی هست که نگذشته.»
در آن لحظه، سکوتی عجیب بر ماشین سایه انداخت. صدای گیتار در فضا پیچید، نرم و گریزپا. باد از پنجره گذشت، و شعلهی فندک شیطان برای لحظهای روی گونهی پرومتئوس بازتاب یافت—چنان که گویی هر دو از یک آتش زاده شدهاند.
پرومتئوس به آرامی گفت:
«شاید همین است معنای امید...
نه در پایان جاده، که در ادامه دادن مسیر، حتی وقتی آهنگ اشتباهی پخش میشود.»
و شیطان، با لبخندی کمجان، گفت:
«پس بگذار نوار بچرخد، پدر آتش... بگذار اشتباه ادامه پیدا کند.»
و شورلت، با صدای غرش خفهای، در دل تاریکی فرو رفت—همراه با صدای بیربط اما جاودانهی Moliendo Café... moliendo café...