ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

دیوانه‌ای در بند_قسمت چهارم

صدای صاعقه‌ای سهمگین آسمانِ سیاه را شکافت. لحظه‌ای بعد، نوری کبود از دهانه‌ی غار خزید و در دل تاریکی چرخید؛ گویی خشم آسمان به زمین فرود آمده باشد.

غار لرزید. از سقف، تکه‌سنگ‌ها چون اشک‌های زمین فرو افتادند. بوی گوگرد و برق در هوا پیچید.

در آن روشنای کوتاه، هیکل هیولا گونه مردی آشکار شد — تور، خدای تندر، با شانه‌هایی چون کوه و چکشی به نام میولنیر که برق از آن می‌جهید. چشمانش مانند دو تکه‌ی آذرخش می‌درخشیدند، و صدایش، وقتی فریاد زد، غار را تا ژرف‌ترین شکاف‌هایش لرزاند:

«لوکی! فرزندِ نیرنگ و دروغ! هنوز زنده‌ای؟!»

لوکی، در بند زنجیر و چکیدن زهر مار بر سینه‌اش، نیم‌خنده‌ای تلخ زد. صدایش ترک‌خورده اما سرشار از طعنه بود:

«زنده؟ اگر زنده ماندن در میان درد را زندگی بدانی، بله، هنوز زنده‌ام... هنوز آن‌قدر زنده‌ام که خشم تو را حس کنم.»

پرومتئوس، که در کنار شیطان ایستاده بود، با دقت به تور نگریست. شعله‌ای خفته در سینه‌اش آرام گرفت، سپس دوباره زبانه کشید. او گفت:

«او زنده است، چون امید هنوز در اوست. زنجیرها تنها جسم را می‌بندند، نه اندیشه را، نه آتش را.»

تور با تمسخر خندید، صدایش چون غرش طوفان در دل کوه پیچید:

«امید؟ از دهانِ یک تایتانِ یاغی؟ تو که خود به خاطر دزدیدن آتش از خدایان به صخره بسته شدی، حالا از امید سخن می‌گویی؟»

شیطان قدمی پیش گذاشت. ردای سیاهش در نسیم غار لرزید و عصای سفیدش در نور کبود صاعقه درخشید. صدایش آرام اما تیز بود، چون تیغی در غلاف:

«امید، نه هدیه‌ی خدایان است، نه بخششی از آسمان. امید از دلِ رنج می‌جوشد. ما، که رنج را زیسته‌ایم، صاحبِ آن هستیم. تو، ای فرزندِ نور، از چه می‌ترسی؟ از اینکه در تاریکی، نوری یافت شود که از تو نیست؟»

تور چکش را بالا برد. برق در هوا پیچید. دیواره‌های غار از شدت لرزش صدا کردند. او فریاد زد:

«به‌خاطر گستاخی‌تان، هر سه‌تان را در همین‌جا خاکستر می‌کنم! زمین باید از نام شما تهی شود!»

لوکی با چهره‌ای دردآلود فریاد زد:

«نه! فرار کنید! خشم او رحم نمی‌شناسد!»

اما پیش از آن‌که پرومتئوس یا شیطان بتوانند قدمی بردارند، تور پتک خود را بر زمین کوبید. دهانه‌ی غار در هم شکست. صخره‌ها فروریختند، و دریایی از گرد و برق در فضا برخاست. حالا هیچ راه گریزی نبود. نورِ آذرخش چنان شدید بود که سایه‌ها از میان رفتند و سه چهره‌ی باقیمانده در روشنایی محو شدند.

پرومتئوس، با گام‌هایی آهسته اما استوار، به جلو رفت. چشمانش درخشان‌تر از شعله‌ی درونش می‌درخشید. او گفت:

«اگر قرار است بمیریم، بگذار در برابر نور بمیریم، نه در سایه‌ی ترس. ای خدای تندر، بدان که آتش خاموش نمی‌شود، حتی اگر هزاران بار بر آن آذرخش بکوبی.»

تور نعره زد و پتکش را پرتاب کرد. چکش چون صاعقه‌ای زنده در هوا پیچید و به سمت پرومتئوس رفت. اما پیش از برخورد، عصای سفید شیطان با صدای فلزی درخشید، در هوا چرخید و ناگهان به شمشیری از آتش بدل شد. لهیب آن چون خورشید در غار پیچید. شیطان فریاد زد:

«این‌جا قلمروِ آسمان نیست، این‌جا جای فرزندان آتش است!»

شمشیر آتشین، چکش تور را در میان هوا گرفت. برخوردِ دو نیرو، انفجاری از نور پدید آورد — نور و آتش، آذرخش و دوزخ، در هم پیچیدند. لحظه‌ای جهان از حرکت ایستاد.

پرومتئوس با فریادی از اعماق سینه‌اش شعله‌ور شد. آتش ابدی درونش از بند بیرون زد، پوست و استخوانش را به گدازه بدل کرد. حالا او دیگر تایتان نبود — خودِ آتش بود. با هر گامی که برمی‌داشت، سنگ‌ها ذوب می‌شدند.

تور سعی کرد پتکش را باز پس گیرد، اما حرارتِ پرومتئوس هوا را چنان داغ کرد که حتی خدای آذرخش نیز عقب نشست. فریاد پرومتئوس غار را شکافت:

«ما از آتش زاده شدیم، از سقوط و درد، اما هنوز ایستاده‌ایم! چون رنج ما، همان امید ماست!»

شمشیر شیطان درخشان‌تر شد. تور برای آخرین‌بار پتکش را بالا برد، اما این‌بار پرومتئوس به سوی او یورش برد، شعله‌ای انسانی در برابر خدای طوفان. برخوردشان، مانند مرگِ یک ستاره، نوری بی‌انتها آفرید.

وقتی روشنایی فرو نشست، سکوتی سهمناک غار را فرا گرفت. از پتک تور جز تکه‌ای ذوب‌شده باقی نمانده بود. خدای آذرخش ناپدید شده بود — شاید به آسمان بازگشته، شاید در دل زمین بلعیده شده بود.

شیطان، با نفس‌هایی سنگین، شمشیر را بر زمین فرو کرد. پرومتئوس، با بدنی نیمه‌گداز و چهره‌ای سوخته، هنوز ایستاده بود. از دور، صدای خنده‌ی خفه‌ی لوکی شنیده شد — خنده‌ای که میان درد و معنا در نوسان بود.

او گفت:

«دیدید؟ حتی در خشمِ خدایان، هنوز امیدی هست... امیدی که از دلِ جهنم برخاسته.»

غار آرام شد. شعله‌های پرومتئوس فرو نشستند، و شیطان شمشیرش را آهسته بر زمین گذاشت. از دهانه‌ی بسته‌ی غار، نوری قرمز سوسو زد — شاید سپیده، شاید خونِ آسمان.

در سکوتی رازآلود، سه موجود مانده از نبرد در کنار هم ایستادند. هر سه، دشمن خدایان. هر سه، زنده مانده از رنج.

و در دوردست، باز صدای صاعقه‌ای آمد — نه از خشم، بلکه گویی از بیم.

زیرا برای نخستین بار، آسمان فهمیده بود که زمین، دیگر بی‌دفاع نیست.

زمینشیطانامیدافسانهداستان
۱۱
۲
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید