ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

هم رکاب خورشید_قسمت ششم

تالار آینده گشوده بود. نه همچون مکانی، بلکه چون رؤیایی که خودش را می‌بیند. هوا در آنجا طعم فلز داشت و نور، همچون بخاری زنده از میان ستون‌های شفاف می‌گذشت. صداهایی شنیده می‌شدند — زمزمه‌هایی از آینده‌هایی که هنوز رخ نداده بودند، نفس‌هایی از کسانی که هنوز زاده نشده بودند.

پرومتئوس به آرامی قدم برداشت. هر گامش موجی از تصویر می‌آفرید: کودکی که کتابی از نور در دست داشت، زنی که به آسمان بی‌ستاره نگاه می‌کرد، پیرمردی که در برابر دستگاهی زانو زده بود و با چشمانی بی‌اشک زمزمه می‌کرد: «آیا ما هنوز انسانیم؟»

او رو به هلیوس کرد و گفت:

«اینجا... اینجا صدای پیش‌آمدن را می‌شنوم. این‌ها انسان‌هایی هستند که هنوز زنده نشده‌اند، اما گویا رنجشان از پیش آغاز شده است. آیا این همان آینده است؟ سرزمینی از بیم و تکرار؟»

هلیوس آهسته لبخند زد.

«آینده، پرومتئوس، ادامه‌ی درد آگاهی است. انسان، از لحظه‌ای که فهمید فردا وجود دارد، دیگر هرگز در آرامش نزیست. چون آینده، نه وعده‌ی نجات است و نه تهدید نابودی — بلکه آینه‌ای است که ذهن، ترس‌هایش را در آن می‌بیند. آینده همان خیال است، اما خیالی با قدرت واقعی‌تر از واقعیت.»

پرومتئوس گفت:

«و من، با آن آتشی که دادم، او را به سوی همین آینه راندم. او را از خواب غریزه بیرون کشیدم تا بیدار شود — و حالا بیداری‌اش خود خواب تازه‌ای شده است. آیا اشتباه کردم؟»

هلیوس نگاهی درخشان به او انداخت، گویی از درون شعله‌ای طلایی سخن می‌گفت.

«نه، تو اشتباه نکردی. چون هیچ خالقی نمی‌تواند سرنوشت آفریده‌اش را تعیین کند. تو بذر آگاهی را کاشتی، اما ریشه‌ها دیگر به فرمان تو رشد نمی‌کنند. آینده، میوه‌ی آزادی است؛ حتی اگر طعمش تلخ باشد.»

پرومتئوس آرام گفت:

«اما آزادیِ بی‌فهم، آیا جز آشوب می‌زاید؟ آنان آتش را برای گرم کردن گرفتند، اما با آن جنگ ساختند، ماشین ساختند، حتی خدایان تازه ساختند. من در چشمانشان می‌بینم — آینده برایشان دیگر مسیر نیست، بلکه مسابقه است. آن‌ها از خودشان می‌گریزند، و من آغازگر این گریز بودم.»

هلیوس لحظه‌ای سکوت کرد، سپس گفت:

«آری، اما در گریز هم معنا هست. انسان وقتی می‌گریزد، در حقیقت به‌دنبال خودش می‌گردد. آینده برای او میدان نبرد نیست؛ آزمایشگاه آفرینش است. تو آتش را دادی تا بسوزاند، و او یاد گرفت با آن بت بسازد و بعد همان بت را بشکند. این چرخه، عذاب است و نجات در یک لحظه.»

پرومتئوس به سوی یکی از ستون‌های نور رفت. درون آن، میلیون‌ها تصویر می‌چرخید: برج‌هایی که در آسمان می‌سوختند، شهرهایی در سکوت، مردمانی که در میان سیم و داده گم شده بودند.

او گفت:

«می‌بینم که آنان زمان را شکستند، اما معنا را گم کردند. خود را در آینده کاشتند، و حال را فراموش کردند. آیا در پایان، آینده انسان را می‌بلعد؟»

هلیوس گفت:

«نه، آینده کسی را نمی‌بلعد. انسان خود را در آن گم می‌کند. آینده، تنها ظرفی است برای رؤیا؛ اما وقتی رؤیا جای واقعیت را بگیرد، ظرف می‌شکند. ببین، پرومتئوس، آینده نه در فرداست و نه در پیش‌بینی‌ها؛ در هر تصمیم اکنون نهفته است. هر لحظه، بذری است از آینده‌ای که هنوز شکل نگرفته. اگر حال را بفهمی، دیگر نیازی به دانستن فردا نداری.»

پرومتئوس اندیشناک گفت:

«اما انسان چنین نمی‌تواند زیست. او نیاز دارد بداند، نیاز دارد باور کند که مقصدی هست، که فردایی خواهد آمد. آیا امید، فریب نیست؟»

هلیوس با چشمانی چون دو خورشید گفت:

«امید، فریب نیست؛ محافظت است. بدون آن، ذهن فرو می‌پاشد. امید، همان‌قدر ضروری است که اکسیژن برای بدن. اما خطرش این است که وقتی بیش از حد به آن تکیه کنی، از نفس کشیدن بازمی‌مانی. آینده باید افق بماند، نه مقصد. چون اگر روزی انسان به آن برسد، دیگر چیزی برای بودن نخواهد داشت.»

پرومتئوس سکوت کرد. صدای قدم‌هایش در تالار می‌پیچید. سپس با صدایی که میان حیرت و اندوه بود گفت:

«شاید همین است معنای عذاب من. من آتش را آوردم تا انسان را بیدار کنم، اما خود را در میان رؤیای او گم کردم. من خالقی هستم که دیگر نمی‌تواند از آفریده‌اش جدا شود. هر گام او، تکه‌ای از من است که پیش می‌رود. من آینده را آغاز کردم، اما دیگر توان توقفش را ندارم.»

هلیوس دست بر شانه‌اش گذاشت.

«و این، همان بلوغ خالق است — وقتی می‌فهمد کنترل، پایان عشق است. بگذار آن‌ها پیش بروند. شاید روزی در دورترین فردا، در میان ویرانه‌های خویش، دوباره آتش را بیابند. نه آن آتشی که بسوزاند، بلکه آن‌که روشن کند.»

پرومتئوس گفت:

«و آن روز، آیا من هنوز خواهم بود؟»

هلیوس پاسخ داد:

«اگر معنای نامت را به یاد بیاوری، بله. پرومتئوس یعنی "آن‌که پیش می‌نگرد". تو خودِ آینده‌ای. حتی اگر جهان خاموش شود، نگاه تو ادامه خواهد داشت. چون آینده، در حقیقت، همان نگاه است — نگاهِ رو به فردا، حتی در دل نابودی.»

پرومتئوس چشم بست. در ذهنش صحنه‌هایی می‌گذشت: آتش نخستین، فریاد انسان، زنجیر کوه، و اکنون... نوری که نه می‌سوزاند و نه می‌تاباند — فقط می‌فهمد.

هلیوس گفت:

«تو از گذشته و حال گذشتی، و اکنون آینده را نیز دیدی. سه بُعد زمان درون تو یکی شده‌اند. حالا فقط پرسشی باقی مانده است، پرومتئوس: آیا هنوز می‌خواهی خدای آتش باشی، یا جرقه‌ای کوچک در دل انسان؟»

پرومتئوس آهسته پاسخ داد:

«می‌خواهم شعله‌ای باشم که می‌فهمد چرا می‌سوزد.»

در آن لحظه، تالار FUTURUM فروپاشید. زمان، چون پوست مار، از تن جهان جدا شد. پرومتئوس و هلیوس در میان تاریکی بی‌وزن ایستاده بودند. تنها نوری که می‌درخشید، همان شعله‌ای بود که پرومتئوس درون خود حمل می‌کرد — اینبار نه برای بخشیدن، بلکه برای درک.

انسانزمانآیندهآرزوداستان
۱۷
۳
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید