mikaeil
mikaeil
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

اتوبوسِ زندگی

پدر گفت: هر سال دریغ از پارسال. چهار ماه بود که حقوق نگرفته بود و زندگی هم صبر نمی‌کرد تا حقوقش را بدهند. باید به خانه‌ای کوچک‌تر که اجاره‌اش کم‌تر بود می‌رفتیم و رفتیم. به خانه‌ای کوچک در طرح مسکن‌مهر؛ خانه‌ی کوچک‌تر یعنی باید از یک سری چیزها چشم پوشید و در اکثر موارد این چیزها مربوط به بزرگ‌ترها بود.

از آن موقع بود که من نگاهم به اطرافم تغییری کلی پیدا کرد.

دیگر از سرویس مدرسه خبری نبود و می‌بایست با اتوبوس واحد رفت‌و‌آمد می‌کردم؛ در باد و باران و برف و توفان. اتوبوس هم روی نگاه من اثر گذاشت؛ به موقع رسیدن، جا ماندن، دیر رسیدن و ... همه‌ی این‌ها نگاه مرا تغییر داد. آغاز سال تحصیلی بود و زود بیدار شدن بعد از تعطیلات تابستانی سخت‌ترین کار ممکن بود. امّا مگر می‌شد که بیدار نشد؟ می‌بایست به موقع به اتوبوس می‌رسیدم.

از خانه که بیرون زدم، خنکی هوا پوست صورتم را قلقلک داد. باد خنک مهرماه با نوازش درختان آن‌ها را به خوابی طولانی دعوت می‌کرد.

تا ایستگاه اتوبوس به اندازه‌ی دو سه دقیقه‌ای پیاده‌روی فاصله بود. سر خیابان که رسیدم، اتوبوس حرکت کرد. با خودم گفتم: به خشکی شانس! و به راهم ادامه دادم و در ایستگاه منتظر اتوبوس بعدی شدم.

وقتی می‌خواهی زمان به کندی بگذرد، انگار از لجِ تو پایش را روی گاز می‌گذارد و بوق‌زنان می‌راند و آن زمانی که می‌خواهی همه چیز سریع تمام شود، زمان هم انگار به تماشای تو می‌ایستد. نسبی بودن زمان را در همین ایستگاه و ایستگاه‌های دیگر اتوبوس دریافتم.

اتوبوس که آمد، صدای بوق دستگاه کارت‌خوان، مجوز سوار شدنم را داد. اتوبوس راه افتاد و راننده بی‌اعتنا به چند نفری که می‌دویدند تا به اتوبوس برسند، به راهش ادامه داد. با خودم فکر کردم شانس یا موفقیّت شاید به موقع حضور داشتن در موقعیّت باشد؛ شاید موفقیّت یکی به کمک دیگران نیازمند است، شاید اگر راننده کمی صبر می‌کرد... امّا راننده هم تابع قوانینی است.

توی همین افکار بودم که اتوبوس در ایستگاه بعدی توقّف کرد. مسافران با کارت‌هایشان اعتبارسنجی شدند و دانش آموزی که کارتش اعتبار نداشت، مورد عتاب راننده قرار گرفت. بیچاره هاج و واج مانده بود. کارتم را به او دادم و او هم اعتبارسنجی شد.

باز هم در افکارم غوطه‌ور شدم و فکر کردم که بچّه‌ها که گناهی ندارند، خودشان که درآمدی ندارند که شارژ کارت‌هایشان را تضمین کنند. فکر کردم شاید بهتر باشد که دانش آموزان با کارت تحصیلی‌شان از پرداخت هزینه معاف شوند؛ از پدرم شنیده بودم که طبق قانون اساسی، تحصیل تا مقطع دیپلم رایگان است. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن؟

توقّف در ایستگاه بعدی مرا از افکارم بیرون آورد. اعتبارسنجی و غرغر و بگومگوهای راننده و مسافران‌. بین کسانی که سوار شدند، پیرمردی بود که به زحمت می‌توانست حرکت کند و تعادلش را حفظ کند. مردی که خودش هم ایستاده بود به بچّه‌ای که ردیف اوّل نشسته بود، گفت: پاشو تا این پیرمرد بنشیند. پسربچّه که خواب‌آلود بود، مانده بود که چه‌کار کند که مرد دیگری جایش را به پیرمرد داد.

باز هم غوطه‌ور افکارم شدم. با خودم گفتم: زندگی شاید تصمیم گرفتن در لحظه است؛ اگر معطل کنی، شاید فرصتی را از دست بدهی و بعد به این فکر کردم که چرا افراد مسن شایسته‌ی احترامند؟ و آیا احترام با ترحّم یکی است؟ آیا کسی در اتوبوس جایش را به بچّه‌ای می‌دهد؟ به پدرم فکر کردم که سنگ زیرین آسیاب شده بود. به اسباب‌کشی و چک و چانه زدن برای تخفیف گرفتن از راننده. به قول پدر: انگار پول رو بسته بودند به دُمِ خرگوش؛ سخت به‌دست می‌آمد و به چشم بر‌هم‌زدنی خرج می‌شد. به چند ماهی که پدر برای کار به جنوب رفته بود، فکر کردم و به نبودش و دست از پا درازتر برگشتنش؛ انگار خرگوش‌های جنوبی خیلی تندتر می‌دوند. من به خیلی چیزها فکر می‌کنم ولی پدرم می‌گوید که تمرکزت را روی درست بگذار و به چیز دیگری فکر نکن. امّا مگر می‌شود که فکر نکرد؟ به فقر فکر می‌کنم که چگونه در همه جا نفوذ می‌کند و چطور حق انتخاب‌ها را محدود می‌کند. به پول فکر می‌کنم و عدالت و ... و صدای پدرم را می‌شنوم که می‌گوید: تنها شانس تو برای رهایی، خوب درس خواندن است.

صدای ترمز اتوبوس و فحش‌هایی که راننده نثار موتورسوار خاطی می‌کند، مرا از افکارم بیرون می‌کشد. مسافری که جلو نشسته با بغل‌دستی‌اش درباره‌ی اثاث‌کشی و سختی‌های آن حرف می‌زند و من یاد آکواریوم ماهی‌ها میفتم...

همیشه نزدیک عید که می‌شد، با پدرم سر اینکه برای سفره‌ی هفت‌سین ماهی بگیریم یا نه، بگومگو داشتم؛ از من اصرار و از پدر انکار. امّا مثل اکثر موارد من پیروز شدم و ماهی خریدیم. پدر گفت: این تازه شروع ماجراست و من آن موقع متوجّه حرفش نشدم. ماهی‌ها برایم خیلی مهم شده بودند؛ خانه‌شان تُنگ بود، کوچک و تَنگ. از خانه‌ی مادربزرگ، آکواریوم دوران جوانی پدر را آوردیم و با پولی که از عیدی‌ها جمع کرده بودم، برایشان پمپ‌هوا و فیلتر خریدم. با گذشت زمان یکی از ماهی‌ها مرد و چند ماهی دیگر جایگزین آن شدند. آکواریوم بزرگ‌تری خریدم و باز ماهی به آن اضافه کردم. من از دیدن زندگی ماهی‌ها لذّت می‌بردم و زحمت تعویض آب آکواریوم و تمیز کردن آن به دوش پدر بود. وقتی قرار شد خانه‌ی کوچک‌تری اجاره کنیم، نگرانیم بیشتر به خاطر ماهی‌ها بود تا هر چیز دیگری؛ و با چه زحمتی پدرم آکواریوم را به خانه‌ی کوچک انتقال داد بماند... دلم به حال پدرم می‌سوزد؛ به خاطر من چه چیزهایی را مجبور است تحمّل کند!

اتوبوس در ایستگاه بعدی ایستاد. عدّه‌ای سوار و عدّه‌ای پیاده شدند و من به این فکر می‌کنم که بعد از مدرسه باید به کلاس زبان بروم. کلاس زبان را خیلی دوست دارم. استارتش را پدرم زد و خیلی زود موتور من گرم شد و دیگر نیازی به هل دادن نبود؛ درست مثل یادگیری کامپیوتر.

ایستگاه بعدی رضا سوار می‌شود؛ چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم و به روزهای خوب فکر می‌کنم. روزهای خوب... معلّم ادبیات روی تخته سیاه نوشت، موضوع انشاء: یک روز خوب را تعریف کنید. و گفت: نیم‌ساعت وقت دارید، شروع کنید. در کلاس بیست‌و‌پنج نفره‌ی ما، روز خوب بیست و پنج تعریف دارد؛ تعریف‌های تکراری، جدید، تازه و غیرممکن. نیم‌ساعت خیلی زود گذشت و معلّم، رضا را صدا زند تا انشایش را بخواند. رضا از جایش برخاست، دفتر انشایش را تا زد و به سمت تخته سیاه رفت‌. رو به بچّه‌ها کرد و شروع به خواندن کرد. - روز خوب روزی است که بد نباشد... تعدادی از بچّه‌ها زدند زیر خنده ولی با دیدن چهره‌ی عصبانی معلّم ساکت شدند. رضا ادامه داد: - برای خوب بودن یک روز، باید بدی‌ها را از آن دور کرد، باید به جنگ‌ها پایان داد، ثروت را تقسیم کرد و ابرها را با مهربانی بارور کرد، باید... جمله‌ها یکی پس از دیگری در فضای ساکت کلاس می‌چرخیدند و بر تار ذهن بچّه‌ها ضربه می‌زدند. خوب که گوش می‌کردی، می‌توانستی موسیقی موزون همنوایی بچّه‌ها را بشنوی. از آن زنگ انشاء، رضا بهترین دوست من شد.

تکان اتوبوس و صدای خسته‌ی ترمزش در ایستگاه، مرا از کلاس انشاء بیرون کشید. رضا سوار شد و با تلاش بسیار از بیت جمعیّت به طرف من آمد. بعد از سلام و احوال‌پرسی جایمان را با هم عوض کردیم. تا مدرسه راهی نمانده بود.

پیاده شدیم و به سمت مدرسه رفتیم. خورشید حالا خودش را بالا کشیده بود و نور و گرمایش را بی‌دریغ بر شهر می‌پاشید. گنجشک‌ها در میان شاخه‌های خواب‌زده‌ی درختان غوغایی به‌ پا کرده بودند. در حیاط مدرسه در بین هیاهوی بچّه‌ها و دوستانم، افکارم را درون کیفم پنهان می‌کنم و به سمت رهایی گام برمی‌دارم و از شنیدن صدای قدم‌هایی که همراه من هستند، لذّت می‌برم.

دی‌ماه ۱۳۹۵

داستان
ابر شلوارپوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید