mikaeil
mikaeil
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

روزمرگی

روزها همه یکنواخت و شبیه هم شده بودند. شب با روز فرق چندانی نداشت. مهم نبود که چند‌شنبه است و یا ساعت چند است. زندگی مرد شده بود طی کردن فاصله‌ی خانه تا محل کار و برگشت از آن.
کار هم چندان تعریفی نداشت؛ مخصوصا برای مرد که کارش بایگانی پرونده‌ها بود. تمام طول روز در زیرزمین اداره مشغول جابه‌جا کردن فایل‌ها و طبقه‌بندی آن‌ها بود. گاهی یکی از کارمندان برای بردن یا برگرداندن پرونده‌ای به او سری می‌زد. گاهی خودش با دیدن نامی بر پرونده‌ای چند لحظه‌ای از زیرزمین به سوی ناکجاها پرتاب می‌شد. به سال هزار و چند.
در آن زیرزمین خفه، برای خودش همدمی دست‌وپا کرده بود؛ یک لاک‌پشت توی آکواریومی کوچک. گاهی با خودش فکر می‌کرد که چقدر شبیه لاک‌پشت است؛ محبوس در سلول شخصی خود.
کار بایگانی کردن را در خانه هم ادامه می‌داد و اتاقی که به شکل انبار درآورده بود را به طرز عجیبی همیشه مرتّب و طبقه‌بندی‌شده نگه می‌داشت. تعداد زیادی کارتن موزی و روزنامه خریده بود. کف کارتن‌ها را با روزنامه پوشانده بود تا هنگام قرار دادن وسایل ریز، به بیرون نریزند. سپس با دقّت وسایل را تفکیک کرده و چیزهای مربوط به هم را در یک کارتن قرار داده بود، روی آن‌ها را با روزنامه پوشانده بود تا خاک نگیرند و با ماژیک روی‌شان نوشته بود که درون هر کارتن چه چیزی قرار دارد.
آن روز امّا انگار دنیا با سرعت اعجاب‌آوری به عقب حرکت می‌کرد وقتی جعبه‌ی آلبوم‌های قدیمی را باز کرد و مشغول مرتّب کردن آن شد. مسافر زمان شده بود. عکس‌های دوران کودکی، عیدهای رنگی و شاد و سفرهای دلچسب خانوادگی... انگار که لاک‌پشت صدای امواج دریا را شنیده باشد، از لاک خود بیرون آمد و خود را در فضای آن روزها حس کرد. صدای خنده‌های کودکانه با قطره‌های اشکی که از گوشه‌ی چشمانش جاری بود درهم آمیخت...
حس خوب نوستالژی با صدای سوت کتری درهم شکست و دوباره به روزمره کشیده شد و یادش افتاد که وقت آن است تا خود را آماده‌ی کار فردا کند...

داستانک
ابر شلوارپوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید