mikaeil
mikaeil
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

یه روز خوب میاد

کنار بساطم نشسته‌ام. بساط که نیست؛ یک ترازوی عقربه‌ای است برای وزن کردن. دفترم را باز می‌کنم و یاد حرف‌های معلّم ریاضی میفتم که می‌گفت: در پرتاب یک سکّه، شانس پشت یا رو آمدن سکّه برابر است. از تساوی‌های ریاضی دلِ خوشی ندارم. با خودم فکر می‌کنم کاش شانس من هم برابر شانس پسر آقای مهندس بود. حتماً الآن تو خونه مشغول بازی و تفریح است. بعد شروع به حل مسئله‌ها می‌کنم. سرمای هوای بهمن‌ماه، دست‌هایم را کرخت کرده و خودکارم هم بازی درآورده است. دست‌ها و خودکارم را با هُرم نفس‌هایم گرم می‌کنم.
مرد چاقی روی ترازو می‌رود و در حالی که سرش را بالا گرفته است، می‌گوید: چند رو نشون می‌ده؟
- صد‌و‌بیست کیلو.
مرد چاق ناباورانه سرش را پایین می‌آورد و ترازو را نگاه می‌کند. بعد با حالتی شکّاک می‌گوید: مطمئنی ترازوت درست کار می‌کنه؟ - بله آقا، درست کار می‌کنه.
- به خشکی شانس، فایده نداره، هر کاری کردم وزنم یه ذرّه هم کم نشده. بعد غرغرکنان سکّه‌ای درون ظرف سکّه‌ها می‌اندازد و می‌رود.
ننه صفر از دور لنگ‌لنگان می‌آید. با دیدنش دلم گرم می‌شود. ننه صفر همیشه بساطش را کنار بسط من پهن می‌کند؛ لیف و کمرشور دست‌باف می‌فروشد به‌علاوه‌ی کیسه و سفیدآب. ننه صفر شبیه مادربزرگم است؛ البته قبل از اینکه آلزایمر بگیرد. همیشه برایم چیزی دارد؛ مخصوصاً لقمه‌های نان‌ و‌ پنیر که درست سرِ بِزَنگاه می‌رسد. ننه صفر تقریباً هوای همه‌ی بچّه‌های دست‌فروش محل را دارد و همیشه مراقب است که با کسی درگیر نشوند و یا کسی مزاحمشان نشود.
ننه صفر کنار بساطم می‌رسد، آرام عصایش را به دیوار تکیه می‌دهد و می‌نشیند کف پیاده‌رو.
- سلام ننه صفر.
- سلام به روی ماه نشسته‌ات. و می‌خندد. بقچه‌اش را باز می‌کند و از درون پلاستیک سیاه، لیف‌ها و کمرشورها و کیسه‌ها و سفیدآب‌ها را بیرون می‌آورد و روی بقچه می‌چیند.
- چه خبرا آقا سعید؟
- سلامتی، ننه صفر. - میزونی پسر؟ درس‌هات رو خوب می‌خونی گلم؟ دکتر شی یه فکری به حال این پادرد و کمردرد من کنی. - می‌خونم؛ امّا چه فایده؟ ننه صفر، با این اوضاع بی‌کاری، درس خواندن بی‌فایده است. - چه حرفا! فیلسوف شدی واسه من؟ درست رو بخون و گلیم خودت رو از آب بکش بیرون. از این حرفای مفت هم تحویل من نده. آینده رو چه دیدی؟ شاید تا اون موقع، اوضاع رو‌به‌راه بشه. امیدت رو از دست نده ننه. خدا بزرگه.
- ننه صفر، اگه خدایی هست و عدالتی، چرا بین ماها اینقدر تفاوته؟ مگه نه اینکه همه از یه پدر و مادریم؟
- استغفرالله، کفر نگو ننه، درست می‌شه، صبر داشته باش. از حکمتش کسی سر درنمیاره.
- این چه حکمتیه که کسی ازش سر درنمیاره؟ - به جای این حرفا، پاشو برو این فلاکسو آب جوشش کن و بیا تا یه چایی بخوریم، گرم شیم.
- از دست تو ننه صفر، باز ما رو فرستادی پی نخود سیاه.
از جایم بلند می‌شوم، فلاسک را از ننه صفر می‌گیرم و می‌روم مغازه‌ی بستنی‌فروشی هدایتی. آقای هدایتی با خنده از پشت صندوق بیرون می‌آید.
- سلام آقای هدایتی.
- سلام آقا سعید، خوبی پسرم؟
- شکر، بد نیستم از دعای شما.
فلاسک را از من می‌گیرد و صدا می‌زند: جواد، بیا این فلاکسو آب‌جوش کن.
- چشم آقا، الآن میام.
جواد فلاسک را می‌گیرد و می‌برد. آقای هدایتی می‌گوید: آقا سعید، تو که درست خوبه، می‌تونی به این ناصر ما ریاضی درس بدی؟
- من، من درسش بدم آقای هدایتی...
- آره سعیدجان، به عنوان معلّم خصوصی؛ حق و حقوقت هم محفوظ.
- آقای هدایتی، من تا حالا به کسی به عنوان معلّم درس ندادم، راه و روشش رو بلد نیستم. - می‌دونم که هوای ناصر رو تو مدرسه داری و اون هم تو رو قبول داره، به همین خاطر گفتم شاید بتونی کمکش کنی.
- منم خیلی دلم می‌خواد اگه کمکی از دستم بر بیاد، کمک کنم؛ امّا باید فکر کنم.
- باشه، فکر‌هاتو بکن و جوابم رو بده.
جواد فلاسک را می‌آورد، آقای هدایتی فلاسک را از جواد می‌گیرد و به من می‌دهد و می‌گوید: منتظر جوابتم آقا سعید، یادت نره ها.
- چشم آقای هدایتی، خبرتون می‌کنم.
خداحافظی می‌کنم و برمی‌گردم پیش ننه صفر. ننه صفر از توی کیفش دو تا لیوان یک بار مصرف بیرون می‌آورد، جعبه‌ی پولکی‌اش را هم همین‌طور و لقمه‌های نان و پنیر را. سردی هوا، لذّت نوشیدن چای داغ را دو چندان می‌کند و به لقمه‌ها مزه‌ای مضاعف می‌دهد. لیوان را به ننه صفر پس می‌دهم و می‌گویم: ننه صفر، دستت درد نکنه. حسابی چسبید.
- نوش جونت پسرم.
- ننه صفر، آقای هدایتی می‌خواد به پسرش، ناصر، ریاضی درس بدم. نمی‌دونم چه‌کار کنم. می‌دونم که ریاضی رو خوب بلدم؛ امّا درباره‌ی درس دادنش مطمئن نیستم.
- خب این کاریه که خودت باید براش تصمیم بگیری. امّا من می‌دونم که می‌تونی پسرم. تازه، فکر نکنم آقای هدایتی کارت رو بی‌اجرت بکنه.
- نه، خودشم گفت که حق و حقوقت محفوظه.
- چه بهتر، از این سرما و کف خیابون بودن هم راحت می‌شی.
- خب، باید نظر پدرم رو هم بپرسم. - البته که باید بپرسی، امّا مطمئن باش که مخالفت نمی‌کنه.
مجید با طبقش که وبال گردنش است، از راه می‌رسد. توی طبقش، جعبه‌ی فال‌ها و آدامس‌ها و شکلات‌هایش است. مجید با شیطنت خاصی به ننه صفر سلام می‌کند.
- سلام مامان‌بزرگ.
- مادربزرگ هفت جد و آبادته.
و هر دو می‌زنند زیر خنده. من هم از خنده‌ی آن‌ها، خنده‌ام می‌گیرد. مجید می‌گوید: ننه صفر، چایی داری؟
- بله آقا مجید؛ و داخل لیوان یک‌بار مصرف که حالا دوبار مصرف شده، چای می‌ریزد. مجید طبقش را روی زمین می‌گذارد و لیوان چای را از دست ننه صفر می‌گیرد و از ظرف پولکی‌های ننه صفر، چند پولکی کنجدی برمی‌دارد و روی بلوک‌های جوی کنار خیابان می‌نشیند و به درخت نارون بزرگ پشت سرش تکیه می‌دهد.
- ننه صفر، چه خبرا؟ اوضاع کار و بارت ردیفه؟
- شکر، چندتایی مشتری هست که هنوز از لیف و کیسه و سفیدآب استفاده می‌کنند.
- ننه صفر، چی رو شکر می‌کنی؟ من رو ببین یا همین سعید رو که درسش خوبه، خودت رو ببین با این سن و سالت هنوز باید تو این سر سیاه زمستون بساط پهن کنی که دستت جلوی کسی دراز نباشه؛ شاید یه آب باریکه‌ای واست جور شه. شکر چی رو می‌کنی؟ مگه خودت همیشه نمی‌گی: دختر زاییدم برای مردم، پسر زاییدم برای رندون، خودم موندم سفیل و سرگردون. ببین، دنیا هر کی هر کیه، هر کس کلاه خودش رو سفت چسبیده باد نبره. این همه آدم از این‌جا رد می‌شن، یکی نمی‌پرسه: خرتون به چند؟
ننه صفر که انگار همراه حرف‌های مجید از اینجا رفته، به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخته است. رد نگاهش را که می‌زنم، چند قطره اشک روی پوست چروک‌خورده‌ی آفتاب دیده‌اش می‌غلتد. نگاهش را می‌دزدد و از جیب جلیقه‌اش دستمالش را درمی‌آورد و چشم‌هایش را پاک می‌کند و خودش را مشغول مرتّب کردن لیف‌ها و کمرشورها می‌کند. به مجید چشم‌غرّه می‌روم. مجید شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و آهسته می‌گوید: چیز بدی گفتم؟ بعد آهسته از جایش برمی‌خیزد و به طرف ننه صفر می‌رود. رو‌به‌رویش می‌نشیند و می‌گوید: اگر ناراحتت کردم، ببخش منو مادربزرگ. ننه صفر کمرشوری که در دست دارد را محکم توی سر مجید می‌کوبد و می‌گوید: گفتم که مادربزرگ هفت جد و آبادته. مجید از خنده ریسه می‌رود و ننه صفر هم به خنده می‌افتد.
سرمای هوا، عابران را عجول‌تر کرده است. کسی خیال وزن کردن، لیف و کیسه خریدن و فال گرفتن ندارد. ننه صفر می‌گوید: امروز روز من نبود. دست از پا درازتر باید برگردم خونه. باز هم شکر. مجید طبقش را دوباره وبال گردنش می‌کند. من هم ترازو را در کوله‌ام می‌گذارم و رو به ننه صفر می‌گویم: امروز شانس یارمون نبود. ننه صفر می‌گوید: من اصلاً شامس ندارم. مجید هم با خنده می‌گوید: من هم شامس ندارم، امّا ننه صفر، بیا و شامست رو امتحان کن و یه فال بردار، مهمون من. و با طبقش به سمت ننه صفر می‌رود. ننه صفر زیر لب چیزهایی می‌گوید و یکی از پاکت‌های نامه را بیرون می‌کشد. بعد نامه را رو به من می‌گیرد و می‌گوید: بیا، تو بخونش. من که نه سواد درست و حسابی دارم، نه سوی چشمی. پاکت را می‌گیرم و بازش می‌کنم. روی برگه نوشته است:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید.

بهمن ۱۳۹۶


داستان
ابر شلوارپوش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید