چند سالی بود درخوابهایم گم شده بودم. هرشب، ساعت که از نیمه میگذشت، خستگیهایم را دور میریختم و بیهراس روی صندلی چوبی توی تراس لم میدادم و قهوهام را سر میکشیدم. انگار این فنجانهای گرم دستم را میفشردند تا از کابوسهای شبانهام گریزی یابم. آرام و بیهیچ صحبتی مینشستم و به دیوارهای روبهرویم آنقدر زل میزدم تا پیش چشمانم، سفیدی جایش را کبودی میداد. دیوارها از سکوت وحشتناک من دیوانه میشدند و هربار یکی از آنها میپرسید که چه در سر من میگذرد؟
آن هنگام که سایه ستارگان روی پرده اتاقم نقش میبستند پاره پارههای مغزم شروع به فریاد کشیدن میکردند، و این صدا گوشهایم را کر میکرد. خودم را در آینه خرد شده اتاقم تنها میافتم؛ دختری با موهای بهم ریخته و پیشانی که از عرق سرد پر شده بود. چشمانی قرمز که در آیینه، سراسیمه دنبال خودش میگردد تا بلکه آن را در انعکاس رویاهایش پیدا کند. حالا من ایستاده بودم. دیگر لیوانی دستم نبود و یادم نمیآمد کجا آن را زمین گذاشتهام. به کفشهایم که گوشه اتاق خاک میخوردند، زل زده بودم و از خودم میپرسیدم: چندوقت است که آنها طعم خیابانها را نچشیدهاند؟
دیوارها آرام، تنگ و تنگتر می شدند و سنگینی خودشان را روی کولم میانداختند. چشمانم به تیره مایل میشدند و گهگاهی دچار وهم و خیال میشدم و خودم را درمانده در گودالی عمیق و سیاه میدیدم. انگار کسی نبود دستم را بگیرد و من در این چاه چرکآلود وهم دست و پا میزدم و بوی تعفن از مغزم به مشامم میرسید!
به یاد کفشهایم در گوشه اتاق میافتادم. اما نمیتوانستم آنها را به پا کنم و قدم بزنم. پاهایم نای قدم زدن نداشت. به یاد میآوردم که آخرین بار چقدر برای گرفتنشان از آب رودخانه، دویده بودم. همه چیز در ذهنم، شروع به تغییر شکل دادن کرده بود. ماه شکل برجهای مرتفع و کثیف شهر و آیینه، بوی آرزوهای کهنه مادرم را میداد. کفشهایم هنوز بوی ماهی مرده میدادند.
گیج بودم و خسته! حس میکردم در زندگی دلقکی هستم که لبه طناب قدم میزند و پایین را که میدیدم سوسمارها دهانشان را برای من باز کرده بودند و با ولع، منتظر کوچکترین خطای من بودند.
صدای کوبیدن پا روی تکههای خرد شده آیینه آمد. برگشتم و خودم را از کابوسی که لحظهای به سراغم آمده بود بیرون کشیدم. تمام صورتم از عرق سرد خیس بود. چطور خوابم برده بود بهگونه ای که انگار بیدار بودم؟ جوابی نداشتم. با آنکه آنقدر خسته بودم که انگار سالها بیدار بودهام، نمیخواستم بخوابم. از پشت شیشه تراس به کفشهایم نگاه کردم. سرجایشان بودند. نفس عمیقی کشیدم و جرعه دیگری از قهوه ام را نوشیدم. راستی کفشهای من چه رنگی بودند؟