بوی گند بدنت همهجا را برداشته. باید خودت را در سرابی این نزدیکیها بشوری. پس کی میخواهی بیخیال شوی؟ اینجور آس و پاس زل زدهای به خیابانها از پنجره ولی جرئت یک قدم جلو رفتن را هم نداری. اصلا چند روز است غذا نخوردهای؟ حرف میتوانی بزنی یا زبانت را هم انداختهای بیخ گوشت؛ کنار همان کارهای بیهودهای که هرروز قول میدهی فردا انجامشان میدهی؟ شدهای عینهو یک جسم بیجان. نه اینکه من بدم بیاید ها! نه. نگرانت هم نیستم. اصلا فرقی ندارد برای من که میخواهی زنده بمانی یا بمیری. اصلا خودم خواستم دخلت را بیاورم و بیاورت اینجا، توی یک بیابان برهوت.
نمیدانم. شاید من غول بی شاخ و دم این بیابان باشم یا شاید هم بادی که میوزم و میگذرم و سر راهم کلاه چند نفر را پس معرکه میاندازم. بههرحال تخم آدمیزاد همین است. باید بیفتد به جان خانهاش که سالها در آن زندگی کرده، تکه تکهاش کند و هیچ تکهایاش را هم به فقیر فقرا ندهد. اگر بدهد پسفردا روزی؛ همان را میبینی که با ماشین آخرین مدلش در حال پیچ و تاب زدن در خیابانهاست و تو میفهمی که تمام این سالها که خانهات را تکه میکردی و میگذاشتی دهان بچههای بیپول کوچه و خیابان، فریب خوردهای. بعد از خودت بدت میآید و کم کم با هر تکه خانهات احساس دل آشوبه میکنی. نعنا دم میکنی میخوری و به سقف دراز میکشی اما هیچجوری حل نمیشود که نمیشود. باید بالا بیاوری.
اینجاست که برمیداری تکههای خانهات را دور میریزی، دستشان را میگیری و سر به بیابان میگذاری. بعد یادت میافتد چه کارهایی کردهای و چه بلاهایی سر این و آن آوردی. چه اشتباهاتی کردهای و چه دو راهیهایی را که کج رفتهای. برای همین هم آوردمت اینجا. تو دلرحمی. خوی بیرحمی نیاموختهای و اگر من اینجا بنشینم و تا صبح زار بزنم، راضی میشوی، بهچیزی که حتی نمیخواستی انجامش بدهی. برای من فرقی ندارد که یک تیر خلاص توی سر کدام مفنگیای خالی میکنم یا گرفتگی گلویم را در کدام گوری چال میکنم. تو هستی که میخواهی همه را سر به راه کنی و اگر گلویت گرفت هم، درجا میزنی زیر گریه. حتی برایت مهم نیست که بقیه دارند موقع گریه کردن تماشایت میکنند. دارند مسخرهات میکنند و دستت میاندازند که برای زنگ ورزش شلوارت را برعکس پوشیدهای.
اصلا خدا بیابانها را برای همین ساخته. که بروی گم و گور شوی و فکر کنی و نشخوار کنی و مدام قلنج انگشتانت را بشکانی و پوست ناخنهایت را قورت دهی. من با تو که شوخی ندارم. جدی جدیام. اما انگار نمیخواهی باور کنی که الان 121 روز شده که تنهایی افتادهای گوشه دیوار و آنقدر به قاب عکس خیابان زل زدهای که خیال میکنی ماشینهایش حرکت میکنند. راستی؛ وقتی داشتیم میامدیم اینجا فراموش کردم که بپرسم. تو چهکاری کردهای که از آن پشیمانی؟
آدمها از چیزهای زیادی پشیمان میشوند حتی اگر غذا دادن به گربهای باشد که هرروز روی پادری خانهاشان دستشویی میکند. یا مثلا ممکن است از اینکه در خیابان از کنار دستفروش لیففروش بیاعتنا گذشته باشند. میبینی؟ همهمان درگیر یک مشکل خیلی بزرگ و حل نشدنی هستیم. دلمان میسوزد. گز گز میکند و باید برایش یک کاری انجام بدهیم. بهجای نعنا دم کردن، میرویم یکی را پیدا میکنیم که سوزش دلمان را سرش هوار کنیم و اسمش را بگذاریم دوست داشتن. میرویم دست مادرمان را میبوسیم و برایش گل میگیریم که وجدان بی در و پیکر خودمان را راحت کنیم که چقدر در دبیرستان دروغکی گفتیم که میرویم کتابخانه و رفتیم در خیابانها پرسه زدیم و عیاشی کردیم. الکل خوردیم و بعد توبه کردیم و رفتیم به روحانی مسجد محلهمان پول دادیم و خون اهدا کردیم تا سر خودمان را گرم کنیم که به! چه آدمهای مفیدی هستیم. میرویم تمام فالهای پسربچهای را میخریم و برای کودکی که گریه میکند بادکنک میگیریم و لبخندهای کذایی تحویل جماعت میدهیم که یعنی من را میبینید؟ من فرشتهای بیگناه و دلنازکم و با اینکه خط و خال درونم کمتر از هفت تا نمیشود؛ ولی یکیاش را برای شما رو میکنم که خودم را هم قانع کنم که همان یک دانه است.
کلا تخم و ترکه آدم همین است. منتاقض. در بند احساسات و وهم و خیال خودش. دقیقا مثل من و تو که حالا اینجاییم؛ در این بیابان بیصاحب. برای همین هم آوردمت اینجا. حرف زدن که فایدهای ندارد، نه تو گوشت بدهکار است و نه من حرف حالیم میشود. جفتمان یکدندهایم. ولی بحث من فرق دارد. من میخواهم بشریت را نجات بدهم! اگر امروز این تناقض را از بین ببرم فردا دیگر آدمی پیدا نمیشود که بیاید مثلا برای ما شعر بگوید، چمباتمه بزند کنار شوفاژ و غصه بخورد که چرا نتوانسته برای بچهاش دوچرخه بخرد، بنشیند لب حوض، ماهیها را چنگ بزند و به رفیق غرق شدهاش فکر کند. یا مثلا کسی که بخواهد بیاید گل و گیاه علم کند و با عشق آبش بدهد که شاید یکروزی، میوه بچیند. کشتن تو برای من؛ نجات بشریت است و من میخواهم اولین نفری باشم که همچین انقلابی بهپا میکنم. اصلا برای همین آوردمت اینجا که خودم از میانت ببرم، ببرمت بالای پشتبام، هُلت بدهم پایین، ببندمت به ریل قطار، سلاخیات کنم و با ماشین از رویت رد شوم! برای همین هم هست که 121 روز است که گورت را در این بیابان با پنجههای خودم کندهام و نه پنجههای هیچ سگی. برای همین است که در اعماق وجودم کشتمت. کشتمت! برای همین است که 121 روز است آس و پاس افتادهام گوشه دیوار و آنقدر به قاب عکس خیابان زل زدهام که خیال میکنم ماشینهایش حرکت میکنند، لام تا کام حرف نمیزنم و لب به آب و غذا نمیزنم و شدم عینهو یک جسم بیجان. فکر نکنم روستایی در این نزدیکی باشد؛ چون 121 روز است که هیچکس بوی گند جسدم را پیدا نکرده است.