(: Reyhaneh
(: Reyhaneh
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

میشه کنارم بمونی؟ :)

با تمام توانش می‌دوید... خیلی دیر کرده بود! نیم ساعتی بود که پسرک انتظارش را می‌کشید. دخترک تمام سعیش را می‌کرد تا زودتر به او برسد، آخر می‌ترسید از زمین و آسمان برایشان بلا نازل شود و مانند فیلم‌ها نتوانند همدیگر را ببینند :))
بالاخره پس از یک ربع بی‌وقفه دویدن، رسید. نفس‌نفس می‌زد، کمی ایستاد تا نفسش جا بیاید! نگاهی به اطراف انداخت؛ درختان بلندی دور تا دور فضا را پر کرده بودند و تعدادی آلاچیق، آن اطراف به چشم می‌خوردند، بعضی قسمت‌ها سنگ‌فرش شده بودند و بعضی جاها هنوز خاکی بودند. قسمت‌های سنگ‌فرش شده، چراغ‌های آفتابی‌ای داشت که نورشان به رنگ طلایی بود و زیبایی اطراف را چند برابر می‌کرد. از همه زیباتر این بود که بنظر می‌رسید جاده سنگ‌فرش شده، جاده‌ای‌ست بدون انتها در دل جنگل... :)
دخترک آنقدر گرم دید زدن اطراف شده بود که به کل یادش رفته بود پسرک مدت زیادی‌ست که منتظر اوست :))
با دستی که جلوی صورتش تکان می‌خورد به خودش آمد. پسرک گفت: +دوساعته مارو اینجا کاشتی داری اینور اونورو دید می‌زنی؟ عجباا، منو باش نگران خانوم شدم نکنه گرگا خوردنش که نمی‌رسه
دخترک همانطور که می‌خندید گفت: _سلام! ببخشید.. ولی تا تو باشی به من نگی بیا اینجاها :))
+سلام به روی ماهت، باااشه یکی طلبت، یادت نره‌‌هاا
_یادم که نمیره، پررو هم خودتی... دلم برات تنگ شده بود عشقم
و او را در آغوش کشید و سرش را روی سینه او گذاشت...
پسرک هم درحالی که داشت موهای دختر را نوازش می‌کرد، گفت: +منم دلم برات تنگ شده بود عشقم...
دوسالی می‌شد که هم را ندیده بودند و در این مدت چقدر همه چیز عوض شده بود... پسرک مردتر شده بود و دخترک خانم‌تر، و هردو قوی‌تر... :)
سربازی همه چیز را عوض می‌کند و این تغییر برای هردوی آنها مثبت بود
هردوی آنها فهمیده بودند که چقدر یکدیگر را دوست دارند، هردوی آنها فهمیده بودند که اگر عاشق باشی، فاصله باعث فراموش شدنش نمی‌شود... هردو فهمیده بودند عشق آنقدر عمیق است که به اعماق قلبت نفوذ خواهد کرد و می‌شود بخشی از وجودت، می‌شود مانند عضوی از بدنت که اگر روزی نباشد انگار یک چیزی درست نیست و بقیه اعضا نمی‌توانند کارشان را درست انجام بدهند، نبود آن عضو آنقدر حس می‌شود که همه در نبودش دلتنگ می‌شوند و گویی اعتصاب می‌کنند :)
هردوی آنها آنقدر دلتنگ بودند که زبانشان نمی‌توانست توصیفش کند؛ هیچ‌گاه عشق را نمی‌شد با کلمات توصیف کرد :)
و دلتنگی‌ها و عشقشان به یکدیگر، می‌شد آغوش‌های محکم‌تر...
پس از دقایقی، دخترک بغضش را قورت داد و سرش را بالا گرفتو گفت:_دلم برات تنگ شده بوداا، نمی‌دونی اون‌موقعا که نبودی رفتم عطرتو گرفتم هرشب می‌زدم به بالشتم محکم بغلش می‌کردم :))
پسرک با نگاه مهربانش دخترک را نگریست و با شیطنت گفت:+ولی ازین به بعد خودم هستم بجا بالشتا ?، حالا بیا بریم اینجارو نشونت بدم مطمئنم که خوشت میاد
و بعد دست دخترک را گرفت و روی زمین سنگ‌فرش شده به راه افتاد
فضای اطراف واقعا دخترک را به وجد می‌آورد. همانطور که دست پسرک را محکم گرفته بود، با ذوق به اطراف نگاه می‌کرد، پسرک هم به صورت دخترک می‌نگریست... دیدن چهره ذوق‌زده او، برای پسرک قشنگ‌تر از هر صحنه دیگری بود...
دخترک که نگاه خیره او را به خودش حس کرد، به سمتش برگشت و از اعماق وجودش لبخند زد و گفت:_اینجا خیلی قشنگه، ولی قشنگ‌تر از اون اینه که کنار توعم.. خیلی وقت بود که منتظر این بودم یه روز دوباره باهم بیایم بیرونو بتونم کنارت باشم، مرسی ازت...
پسرک شانه دخترک را گرفت و اورا بیشتر به خودش فشرد و گفت:+قربون شما خانوم خانوما، مرسی از تو بخاطر اینکه همه این مدت کنارم بودی، توی همه روزای سختِ بودن و نبودنم...
جایی که بودند، هیچکس بجز خودشان نبود و هوا تقریبا تاریک شده بود و آنها در فضایی جنگل مانند زیر نور ماه کنارهم بودند :)
پسرک دوباره گفت: +راستی! می‌خوام یه چی بهت بگم...
_جان دلم، بگو جانم...
+میگم ولی قبلش بیا بریم اونور یکم بشینیم پام درد گرفت
_بریمم
پسرک، دخترک را به سمت چشمه‌ای برد که عکس ماه روی آب می‌افتاد و بالای سرشان، ماه به صورت کامل دیده می‌شد و حتی ستاره‌های آسمان‌هم از همیشه زیباتر بودند، شاید هم دخترک اینطور فکر می‌کرد :)
آنها رفتند و روی چمن‌های کنار چشمه نشستند؛ زمانی که دخترک دستش را به آب خنک چشمه زد، پسرک رفت و سازش را آورد :)
پسرک در پاسخ به نگاه متعجب دختر، گفت:+یه آهنگ ساختم فقط واسه تو! تو اولین نفری هستی که براش می‌زنم، می‌دونی یکی از شاهکار های بتهون اسمش برای الیزه، منم این آهنگمو زدم به اسم تو :)
دخترک که هرلحظه سوپرایز‌تر می‌شد از شدت خوشحالی پرید بغل پسرک و گونه‌اش را بوسید و گفت:_واییی عاشقتمم مرسیی واقعا سوپرایزم کردی‌.. زودتر بزن که دارم از فضولی می‌میرم
پسرک خندید و شروع کرد به نواختن قطعه‌ای که روزهای زیادی برای ساختن و تمرین کردنش وقت گذاشته بود و هروقت خسته می‌شد به یاد صورت دخترک می‌افتاد و گویی انرژی می‌گرفت و بلند می‌شد و دوباره ادامه می‌داد، در تمام شب هایی که سرباز بود یک‌ضرب به دخترک فکر کرده بود و دخترک تمام انگیزه‌اش واسه ادامه دادن و بلند شدن و قوی بودن، بود و شوق دوباره دیدنش باعث می‌شد که کشیک های شبانه و بی‌خوابی‌ها را تحمل کند و همه از اینهمه انرژی و شادی پسرک تعجب کنند :)
موزیک پسرک زیباترین نوایی بود که دخترک به عمرش شنیده بود، این کار پسرک برای او ارزش بسیار زیادی داشت...
در طی این آهنگ، دخترک به تمام لحظات کنار او بودن فکر کرد، حتی لحظاتی که نبود و هردویشان پرپر می‌زدند برای دوباره دیدن هم، حتی از دور... تمام روزهای به عشق او بیدار شدن، تمام شب‌های به عشق او خوابیدن، اینکه آخرین فکرش قبل از خواب و اولین فکرش بعد از بیدار شدن پسرک بود... به غذاهایی که پسرک دوست داشت و می‌شد انگیزه‌اش برای آشپزی کردن، به آرامش کنارهم، آغوش‌ها، لبخندها، عشق، عشق و عشق و دخترک در آن لحظه با تمام وجودش از خدا خواست که پسرک را از او نگیرد، با تمام وجودش خواست که برای همیشه برای هم باشند... :)
آهنگ پسرک تمام شده بود و دخترک به هیچ وجه نمی‌توانست حسش را با جمله‌ای توصیف کند، پسرک با لبخند به سمت دخترک برگشته بود و به صورت ظریفش نگاه می‌کرد و دخترک با تمام علاقه‌اش به پسرک خیره شده بود و سعی داشت تمام قدردانی‌اش را با نگاهش به او بگوید...
بالاخره بعد از مدتی، دخترک سکوت بینشان را شکست و با لبخند گفت:_بهتر از این نمیشه، این قشنگ‌ترین آهنگی بود که تا امروز شنیدم، مرسی ازت...♡
+پس حالا که خوشت اومد بذار چنتا آهنگ دیگه‌م برات بزنم :))
و باز نواخت...
دخترک سرش را روی شانه پسرک گذاشت و چشمانش را بست و تمام وجودش شد گوش برای شنیدن، او می‌خواست تک تک این لحظات را به خاطر بسپارد و برای همیشه این شب را در یادش نگه‌دارد... :)
پسرک نیم ساعت تمام ساز زد و بعد از آن گفت:+راستی! می‌خواستم یه چیزی بهت بگم
_عه اره، بگو عشقم
پسرک جعبه‌ای را از جیبش درآورد و درش را باز کرد، انگشتر ظریف و درخشانی در آن، جا خشک کرده بود، پسرک در مقابل نگاه حیرت‌زده دخترک، لبش را با زبانش تر کرد و گفت:+من این روزا خیلی فکر کردم، زندگی بدون تو برام معنی نداره، تو اوج تصورات من از عشقی... تو برای من همه چیزی و می‌خوام کنارم باشی، مثل همیشه که کنارم بودی، دیگه نمی‌خوام تنهات بذارم؛ شاید خیلی پولدار و خفن نباشم، ولی عاشقم! و برای عشق و زندگیم همه سعیمو می‌کنم که بهترین باشم، نمیگم نمی‌ذارم گریه کنی ولی وقتی داری گریه می‌کنی قول میدم کنارت باشم، همه سعیمو می‌کنم آب تو دلت تکون نخوره‌‌‌؛ میشه.. میشه کنارم بمونی؟ واسه همیشه؟
دخترک که نمی‌دانست باید چه‌کار کند با خوشحالی پرید بغل پسرک و گفت:_بعلهه!
پسرک از این حرکت دخترک جا خورد و خنده‌اش گرفت، با شیطنت گفت:+اگه می‌دونستم اینقد منو می‌خوای زودتر بهت می‌گفتم :))
دخترک با حرص از او جدا شد، جیغی زد، به بازوی پسرک ضربه زد و به نشانه قهر بلند شد تا برود که پسرک دستش را گرفت که تعادش بهم خورد و درآغوشش افتاد ولی بازهم به نشانه قهر رویش را برگرداند که پسرک با ته مایه های خنده گفت:+باشه بابا غلط کردم اصن، قهر نکن خب؟ ببین میرم می‌پرم تو این آبه سرما می‌خورم می‌افتم رو دستتاا، بعد پس‌فردا عذاب وجدان می‌گیری ناراحت میشی بعد می‌شینی گریه می‌کنی بعد...‌
_باشه بابا قهر نیستم حالا داستان نچین دیگه :))
+می‌دونستم دوسم داری منم دوست دارم عزیزم... :))
دخترک دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بلند خندید و پسرک عاشقی که غرق در خنده‌های او شد...
و آن شب، شبی بود که در ذهن هردویشان برای تا ابد، حک شد...

پ.ن:
تراوشات یک ذهن :)

عذاب وجدانکنارم بمونیپسرکدخترک
هیچ نیستی و هیچ نیست که نباشی... دقیقا معنی عدد صفر :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید