آنروز غمگینترین دختر دنیا بودم.
چرا؟چون باید اتاقم را که 90 درصد فضایش را لباسهای مچاله شده و کتاب و کیف و... احاطه کرده بود را تمیز میکردم.
حتی برای این موضوع گریه هم کردم.
آنروز خرسندترین دختر دنیا هم بودم.
چرا؟چون در حین تمیز کردن اتاق تکهی گمشدهی پازل 1000 تکهام را هم یافتم.
آنروز غمگینترین دختر دنیا بودم.
چرا؟چون باز هم بی معرفتی انسانها به جانم زباندرازی کرد.
برای این گریه نکردم.
آنروز خرسندترین دختر دنیا هم بودم.
چرا؟چون یک انسان بی معرفت را از دایرهی دوستانم حذف کردم.
آنروز غمگینترین دختر دنیا بودم.
چرا؟چون خودم را بی ارادهترین انسان هستی میدیدم.
برای این هم گریه نکردم.
آنروز خرسندترین دختر دنیا هم بودم.
چرا؟چون مجبور به برنامهریزی دوباره و مرور اهدافم شدم.
آنروز غمگینترین دختر دنیا بودم.
چرا؟چون بابا بهم گفت:بالای چشمت ابرو است.(توی همین مایهها)
برای این هم اشک تمساح ریختم.
آنروز خرسندترین دختر دنیا هم بودم.
چرا؟چون متوجه میزان پراهمیت بودن اهدافم برای پدر و مادرم شدم.
آنروز غمگینترین دختر دنیا بودم.
چرا؟چون حسابم در کسری از ثانیه خالی از پول شد.
این هم اشک نداشت ولی بغض چرا.
آنروز خرسندترین دختر دنیا هم بودم.
چرا؟چون کم شدن پول حساب من باعث آسودگیخاطر انسان دیگری شد.
آنروز غمگینترین دختر دنیا بودم.
چرا؟چون دکتر چشم پزشکی اجازهی استفاده از لنز بهم نداد.
واقعا ناراحت کننده بود.
آنروز خرسندترین دختر دنیا هم بودم.
چرا؟چون به روز بعد عمل چشم اندیشیدم و لواشک و بستنی خریدم.(دارای ارتباط زیاد با موضوع)
و در نهایت برادرم برایم پاستیل خرید و با نتیجهی 7-6 روزم را با خرسندی به پایان رساندم.
نتیجهاخلاقی هم گردن خودتان.