ویرگول
ورودثبت نام
رسول کامبیزی
رسول کامبیزیاز مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

استاد و نوآموز

عکس تزئینی است
عکس تزئینی است

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

دم غروبی گوشی‌ام روی حالت سکوت بود. تا آمدم بردارم، اسمش را روی صفحه دیدم. به ندرت تماس می‌گیرد. راستش، هر وقت در کانال تلگرامش خرابکاری می‌کند، یاد من می‌افتد.

شوهرش گفته بود: «قفل کودک کانال رو فعال کن!»

هر دو خندیدیم.

گوشی را برداشته‌ برنداشته، پقی زد زیر خنده. هنوز سلام نکرده، گفت: «می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟»

با خنده گفتم: «سلام استاد! داشتین پشت سرم حرف می‌زدین؟»

«نه بابا، با کی؟ داشتم فکر می‌کردم هر موقع کارم گیر می‌افته، زنگ می‌زنم به تو.»

«اختیار دارین، هر وقت خواستین، زنگ بزنین.»

حق استادی به گردنم دارد. اولین کسی که در ایتا به صفحه‌ی شخصی‌ام آمد و تشویقم کرد، خودش بود.

در ایامی که تازه نوشتن را شروع کرده بودم و هنوز برای خودم گیج می‌زدم، او بود که دستم را گرفت. گفت: «می‌خونمت پسر!»

کلی کیف کردم.

تا دو و نیم بعد از نصف شب با هم حرف زدیم. به قول خودمان، کلی هندوانه زیر بغلم گذاشت.

تعریفش را از هم‌گروهی‌ها شنیده بودم. گفته بودند نوشته‌ات را بده فلانی بخواند و نقد کند.

راستش را بخواهی، ترسی از او در دلم بود.

می‌گفتند یک خانم قاضی‌ست که از کنارش ده‌تا خانم قاضی دیگر درمی‌آید!

با خودم گفتم: «یا خدا! این دیگه کیه؟! حتما کلی غلط‌غلوط ازم می‌گیره!»

اما نتیجه درست برعکس آن چیزی شد که فکرش را می‌کردم.

بی شیله‌پیله است. نشده از او کاری بخواهم و برایم نکند. همیشه کنارم بوده.

گفتم: «استاد! کاش مرد بودین و می‌تونستم بیشتر از این‌ها مزاحمتون بشم.»

خندید. خنده‌هایش را که می‌شنوی، فکر می‌کنی غمی ندارد، اما من می‌دانم...

می‌دانم که دارد.

حداقل می‌دانم خیلی‌ها از مشکلش خبر ندارند، ولی مرا محرم رازش دانسته.

شاید بیشتر از یک شاگرد قبولم دارد.

می‌خندد، اما همیشه برایم ابهت دارد؛

ابهت استاد-شاگردی.

یعنی راستش را بخواهی، اگر حرفی بزند و ایرادی از نوشته‌ام بگیرد، مثل نوجوانی‌ام که از دبیر ریاضی‌ام خوف می‌کردم، از او حساب می‌برم.

حالا هم قبول کرده مرا به عهده بگیرد.

نه گذاشت، نه برداشت و گفت: «اگر روزی پونصد کلمه ننویسی، ول‌معطلی!»

آخرش تفنگش را گذاشت روی گردنم: «هر روز باید بنویسی، پسر!»

این «پسر» را که می‌گوید، حساب کار دستم می‌آید. با همین کلمه نهیبم می‌زند.

وقتی می‌خواهد چیزی حالی‌ام کند، می‌گوید: «پسر»

اولین کتابی که بنویسم، شاید در ابتدای آن از او تشکر کنم.

ممنونم، اولین حامی نویسندگی‌ام.

🖌 رسول کامبیزی

۱۴۰۴/۰۴/۲۹

استادنویسندگیشاگردتمرین
۵
۰
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
از مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید