
پا تند کردم تا زودتر به کوچهی بنی هاشم برسم. هر چه نزدیکتر میشدم ازدحام جمعیت بیشتر میشد. چند نفری را هیزم به دست دیدم. رعد و برق، آسمان را پاره کرده بود. آسمان سرخ و سیاه میشد. چیزی تا وقت فضیلت عصر نمانده بود.
- چه میکنی ابا علی؟!
عجولتر از آنی بود که جوابم برایش مهم باشد. او هم به قصد کوی بنی هاشم سرعت گرفته بود. رعد و برق آسمان، زمین را با خود همراه کرده بود و زیر پایم میلرزید. سمیر بی تابتر از من بود. صورتش از شدت غضب به سرخی متمایل بود. خودم را به سمیر رساندم. چثهای ریز و نهیفی داشت. پوستش مانند جلدی، اسکلت بدنش را پوشانده بود. چشمانش در گودی کاسهی سرش فرو رفته بود.
- چی شده سمیر؟ چرا اینجا اینقدر شلوغه؟!
- نمیدونم بن حسن! سلمان میگفت باید خودمون رو برسونیم پشت مسجد النبی.
چشم گرداندم تا سلمان را بیابم. سرم را برگرداندم. سمیر را دستگیر کردند و بردند.
هر کسی هر چیزی دم دستش میرسید را در خانهی داماد پیامبر میریخت. باورم نمیشد. هنوز دو ماه از رحلت پیامبر نمیگذشت. این افراد برای چه اینجا جمع شده بودند و چه میخواستند؟!
با قد و هیکلی متوسط و لباسی قرمز مشعل به دست، کنار خانهی پسر عموی پیامبر ایستاده بود. از لبخند روی لبش اصلا خوشم نیامد. لبخندش سیاه بود. مانند چهرهاش. رعد و برق همچنان مشغول دوختن آسمان و زمین بود. اطراف خانه را قرق کرده بودند. مشعل را بر روی هیزمها انداخت و آسمان هم رعد و برقی زد. آسمان غرید و خروشید. نه زمین قرار داشت و نه آسمان. بر روی زمین که همه چیز بر علیه داماد پیامبر بود، اما آسمان با اشک چشمش مشغول شستوشوی در خانهی بهشت بود.
🖌 رسول کامبیزی
مورخه ۱۴۰۴/۰۸/۲۷