ویرگول
ورودثبت نام
رسول کامبیزی
رسول کامبیزیاز مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
خواندن ۱ دقیقه·۲۴ روز پیش

در سوخته‌ی بهشت

پا تند کردم تا زودتر به کوچه‌ی بنی هاشم برسم. هر چه نزدیک‌تر می‌شدم ازدحام جمعیت بیشتر می‌شد. چند نفری را هیزم به دست دیدم. رعد و برق، آسمان را پاره کرده بود. آسمان سرخ و سیاه می‌شد. چیزی تا وقت فضیلت عصر نمانده بود.

- چه می‌کنی ابا علی؟!

عجول‌تر از آنی بود که جوابم برایش مهم باشد. او هم به قصد کوی بنی هاشم سرعت گرفته بود. رعد و برق آسمان، زمین را با خود همراه کرده بود و زیر پایم می‌لرزید. سمیر بی تاب‌تر از من بود. صورتش از شدت غضب به سرخی متمایل بود. خودم را به سمیر رساندم. چثه‌ای ریز و نهیفی داشت. پوستش مانند جلدی، اسکلت بدنش را پوشانده بود. چشمانش در گودی کاسه‌ی سرش فرو رفته بود.

- چی شده سمیر؟ چرا اینجا اینقدر شلوغه؟!

- نمی‌دونم بن حسن! سلمان می‌گفت باید خودمون رو برسونیم پشت مسجد النبی.

چشم گرداندم تا سلمان را بیابم. سرم را برگرداندم. سمیر را دستگیر کردند و بردند.

هر کسی هر چیزی دم دستش می‌رسید را در خانه‌ی داماد پیامبر می‌ریخت. باورم نمی‌شد. هنوز دو ماه از رحلت پیامبر نمی‌گذشت. این افراد برای چه اینجا جمع شده‌ بودند و چه می‌خواستند؟!

با قد و هیکلی متوسط و لباسی قرمز مشعل به دست، کنار خانه‌ی پسر عموی پیامبر ایستاده بود. از لبخند روی لبش اصلا خوشم نیامد. لبخندش سیاه بود. مانند چهره‌اش. رعد و برق همچنان مشغول دوختن آسمان و زمین بود. اطراف خانه را قرق کرده بودند. مشعل را بر روی هیزم‌ها انداخت و آسمان هم رعد و برقی زد. آسمان غرید و خروشید. نه زمین قرار داشت و نه آسمان. بر روی زمین که همه چیز بر علیه داماد پیامبر بود، اما آسمان با اشک چشمش مشغول شست‌وشوی در خانه‌ی بهشت بود.

🖌 رسول کامبیزی

مورخه ۱۴۰۴/۰۸/۲۷

آسمانبهشت
۳
۱
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
از مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید