
حکم قاضی در همان جلسهی اول صادر شد، معرفی به مشاور خانواده.
- آقای قاضی! ادامهی این زندگی با شرایطی که دارم، واقعاً برام غیر ممکنه.
- نه آقای قاضی. شرایطمون خیلی هم خوبه.
- نه نیست.
- هست.
- لطفا با هم بحث نکنید. اگر قرار بود بحثاتون نتیجه بده، تا الان باید نتیجه میداد.
- آقای قاضی. اگه این مرد، کمی از لجبازی و تکبرش دست برداره، زندگی خوبی داریم. من زندگیمو، مردمو دوست دارم.
احسان با تعجب، نگاهی به سمیرا میکند و در دلش نیشخندی از سر واماندگی میزند. قاضی رو به احسان میکند و میگوید: «آقای تهرانی لطفا حرفاتون رو بدون کلی گویی و برچسب زدن به همسرتون عنوان کنید. اینطور اصلا کار پیش نمیره»
- اما آقای قاضی؛ من برای حل موضوع اینجا نیامدم. یعنی اصولا از نظر من جایی برای حل و فصل نمونده. تنها یک راه مونده که اون هم جداییه.
قاضی با تغیُری به احسان رو میکند و میگوید: «آقای تهرانی! من که شما رو نمیشناسم، اما اگر کل زندگیتون رو اگه مثل این چند دقیقهای که اینجا هستین، رفتار کردین، درست زندگی نکردین.
احسان به سمیرا نگاهی کرد، انتظار داشت سمیرا با لبخند فاتحانهای به قاضی نگاه کند، اما سمیرا خیلی دلگیر بود و سرش پایین. قطرات اشک از دو طرف صورتش به روی لباس سبزش میریخت، طوری که لباس سبز روشنش از رطوبت اشک، تیره شده بود. زبان بدنش اصلا گویای برد نبود. بلکه شکست سختی در چهرهی همسرش مشاهده میکرد.
- آقای قاضی، شما تو زندگی من که نیستی، چطور قضاوت میکنی؟! ۱۵ سال زندگی کردم، تلاش کردم، مگه من از زندگی چی میخواستم؟ مگر چه مشکلی دارم؟ حواسم به زندگی نیست؟ دست بزن دارم؟ سیگار میکشم؟ فساد اخلاقی دارم؟ مشکلم چیه آقای قاضی؟ هر کسی از بیرون به زندگیم نگاه میکنه فکر نمیکنه اینقدر گرفتار باشم.
- راست میگه آقای قاضی. همسرم مشکلات اینطوری نداره.
سمیرا با لبانی لرزان این کلمات را گفت. تمام این مدت، سمیرا ایستاده بود. خسته بود. خیلی خسته. ولی حتی نای نشستن نداشت. عضلاتش قفل شده بود. زندگیاش با دو فرزند در حال فروپاشی بود. فکرش را هم نمیکرد آخر قصهی زندگی آرام و عاشقانهشان به اینجا ختم شود. هر کسی که میشنید تعجب میکرد.
- احسان و سمیرا؟! دادگاه؟! برای چی؟! اونا که خیلی با هم خوب بودند!
-آقای تهرانی! آروم باشید. بگید مشکل کجاست؟
- زنگش میزنم جواب نمیده. اونقدر باید زنگ بزنم که جواب تلفنم رو بده. مثل بچه باهام رفتار میکنه. تمام حرکات زندگیم رو مثل مامانم کنترل میکنه.
- گوشیتون رو کنترل میکنه؟
- نه آقای قاضی. ما مسئله اینطوری نداریم. رو جزئیات حرکات زندگی خانوادگی و اجتماعیم خیلی کنترل داره. به حرفم گوش نمیده. رو جزئی ترین مسائل زندگیم باهاش بگو مگو دارم. خیلی چیزها که اگه بگم به تنهایی مشکلی نیست ولی وقتی رو هم تلنبار میشه یه معنی میده، اونم اینه که ایشون به من حساسیت داره. به شوهر حساسیت داره.
رو به سمیرا ادامه میدهد:
- تو که اینقدر به شوهر حساسیت داری و هیچ جا حسابش نمیکنی و همش کنترلش میکنی، بهتر نبود خونهی مادرت بمونی؟
سمیرا مثل یک تکه گوشت، بی رمق مانند انسان تیر خورده، بر روی صندلی دادگاه افتاد. قاضیِ جلسه احسان را به آرامش فرا خواند. یکی از ضابطین قضاییِ خانم، مشغول به هوش آوردن سمیرا شد. بدون اینکه کسی انتظار صحبت کردن از سمیرا را داشته باشد، در همان شرایط ملتهب شروع به حرف کرد. صدایش به سختی شنیده میشد.
- آقای قاضی! دوستش دارم. واقعا دوستش دارم. از بچگی بابا نداشتم. شوهر که کردم، احسان شد همه کسم، شد سایه سرم. خیلی مرد خوبیه، به قدری بهش وابسته شدم و هستم که لحظهای نمی تونم بدون اون سر کنم، نه اینکه برام اهمیت نداره، نه. دوست دارم همه کارهاشو خودم بکنم. اگه جواب تلفنش رو نمیدم، عمدی نیست. کارهای خونه و بچهها خیلی زیاده، نمیرسم. اگه طرز لباس پوشیدنش، حتی ساعت حموم رفتنش رو دخالت میکنم، بخاطر این نیست که مثل بچه فرضش میکنم، بخاطر اینه که دوستش دارم. مردی تو زندگیم نبوده که بهش تکیه کنم. نه پدر داشتم نه برادر. دو ساله بودم که پدرم رو از دست دادم، تنها مردی که همه چیزم هست احسانه آقای قاضی.
احسان که این حرفها رو میشنید چیزی برای گفتن نداشت. اینقدر کلمات گویا بود و انرژی داشت که حتی قاضی هم فهمید که این پرونده در همان جلسهی اول مختومه است. مشخص شد، این رفتارهای سمیرا نه تنها از روی بی توجهی، بلکه از توجه زیاد به احسان بود. فقط یک مسئله بود که نیاز به تمرین داشت صبر احسان و مهارت همسرداری سمیرا، هر دو نیاز به بازنگری و ترمیم داشت.
🖊 رسول کامبیزی