راحله عابدی
راحله عابدی
خواندن ۸ دقیقه·۱۰ ماه پیش

سلام پدر...قسمت ششم

برف پاک کن های ماشین لخ لخ می‌کنند ، درست مثل کسی که دستهایش را بی هدف و ناهماهنگ تکان بدهد. شیشه کثیف و گلی ست اما اهمیتی نمی‌دهم. نزدیک به شلوغ‌ترین اتوبان شهر، گوشی بی هوا زنگ می‌خورد. جا میخورم،حرف زدن با آدمها در دنیای واقعی،آزارم می‌دهد، اینکه برای پیدا کردن حرفی و چیدن جمله ای بارها ذهنم را بتکانم و باز هم چیزی نباشد که قصد گفتنش را داشتم.

جواب میدهم:چرا هیچوقت هیچکس جز تو به من زنگ نمیزنه؟

دست دست می‌کند:دخترا رفتن شیراز، مهرداد هم با همکاراش دورهمی داره. دلم میخواد بزنم بیرون، با تو.... چطوره یکم حرف بزنیم و دور دور و بعد هم شام. مهمون من، همون رستورانی که کنار رودخونه ست، حوالی فشم. یکی دوباری باهم رفتیم... خیلی سال پیش. خودت گفتی بهترین جای دنیاست!

_الان هم تعریف بهترین برام فرق کرده هم دنیا. میخوام برم خونه و فکر کنم

نفس بلند و کشداری می‌کشد.. می‌داند که اصرار بی فایده س اما این بار انگار فرق دارد..

_باید ببینمت. اینقدر خودخواه نبا‌ش


فقط مانده بود او مرا خودخواه خطاب کند... چیزی نمی‌گویم، دیگر حرفی نمی ماند.تماس را قطع میکنم دوبار پشت سر هم زنگ می‌زند و هر دوبار تا آخرین بوق منتظر می ماند.

فریبا تحمل کردن را خوب بلد بود، گوش بودن را... اما این بار من آدم حرف زدن نبودم. این حرف زدن به درد نمی خورد. تمام مسیر را چشم بسته آمده بودم و حالا تازه میخواستم نشانی را بپرسم... احمقانه است.

گفته بودم دلم خانه را می‌خواهد، زل زدن به دیوارها و غرق شدن در خیالاتی که وصل بودند به روزهای دور،اما ناخودآگاه کشیده شدم به سمت خانه ی مادر. رفتم به شرق، می‌دانستم همت قیامت است اما عجله ای برای رسیدن نداشتم. وسطهای اتوبان، ترافیک سنگین بود اما همینکه باران دوباره بنای باریدن گذاشت، اوضاع بهتر شد. بالاخره رسیدم به خیابانی که از اول تا آخرش را زندگی کرده بودم. درخت های اینجا پیر بودند اما سبز، حتی در پاییز. انتهای خیابان می‌رسید به بلوار استقلال و ابتدایش، درست دوکوچه پایین تر، خانه ی ما بود.نشانه ی این کوچه، درخت سرو بلند و قطوری بود که عمری بیشتر از این کوچه و آدم‌هایش داشت. وقتی می‌خواستیم به دوست یا آشنایی آدرس بدهیم، می‌گفتیم کوچه ی سرو. آنقدر این اسم را تکرار کردیم که دیگر همه فراموش کرده بودند نام اصلی این کوچه، فرهنگ است. شاهرخ میگفت این درخت سرو، جوانک مجنونی بوده که یک روز از خانه بیرون می‌زند و در کوچه پس کوجه های هر گم می شود... در این کوچه عاشق دخترک زیبا اما نامهربانی می‌شود... آنقدر برای دیدن معشوقه سرکوچه کشیک می‌دهد که علف زیر پاهایش سبز می‌شود... رفته رفته خودش هم می‌شود درخت... این را میگفت و قاه قاه می‌خندید.. من اما هربار بغض میکردم و دلم برای پسرک مجنون میسوخت... آه شاهرخ.

از ماشین پیاده میشوم. درست رو در روی درخت می ایستم. به اندازه ی آن روزها پر هییت است. بلند و سبز، آنقدر که هنوز هم برای دیدن بلندترین شاخه اش باید سرم را بالا بگیرم. دستم را روی پوست تیره و پیرش میکشم، سرم را نزدیک میبرم و لباس خشکش را بو میکشم. رایحه ی تنش تیری می‌شود و می‌خورد وسط قلبم. شاهرخ و نوچه های قد و نیم قدش از بس این درخت را بالا و پایین می‌رفتند، تمام تن‌شان بوی چوب و غبار میداد... نیمه های شب وقتی از ترس خورده شدن بغلش میکردم، همین بو را می‌داد. موهای سیاه و نا مرتبش، بدن نحیف و سبزه اش و دستهایی که همیشه سیاه بودند حتی وقتی به زور مادر آنهارا با لیف و صابون رختشویی برق می انداخت. هربار که با پاهای خاک و خلی به خانه می آمد، توپ و تشر بود که نثارش میشد

اول از همه زن عمو ملیحه که هر صبح راه پله ی باریک و ورودی گچکاری شده ی خانه را برق می انداخت و بعد مادربزرگمان، ننه نسا که با آن چشمهای روشن، دماغ آویزان و ابروان پرپشتش هنوز جوان و زیبا به نظر می آمد. شاهرخ می‌خندید و هولکی خود را می انداخت گوشه ی حمام و پاهایش را زیر آب بالا پایین می‌کرد. کارشکه تمام می‌شد مادر میگفت :(با پاهای خیس تو خونه راه نرو، فرشهارو که هر لحظه نمیشه شست) و او همیشه شانه بالا می انداخت و با حرص میگفت(پرنده میزاییدی که عوض راه رفتن، بتونه پرواز کنه) "و من چقدر توی دلم به این حرفت میخندیدم.. دوباره چشمهای مادر از قاب کوچک و سیاه سفیدی نگاهم می‌کنند. اعلامیه ای چسبیده به سینه ی سفید و خط نخورده ی در خانه. چشمم می‌رود روی خطی که نام من در انتهایش نشسته و بعد ‌شاهرخ... از این که شاهرخ آخرین اسم باشد، لجم می‌گیرد. چشمهای فرید حتی از پشت حروف اسمش هم مرا میپایند. نگاهم را میدزدم، لعنت به ترتیبی که سن و سال ایجاب می‌کند. احساس ترس و اضطرابی که مدتها بود به سراغم نیامده بود، طناب می‌شود و دور گلویم تاب می‌خورد. رگهای گردنم منقبض می‌شوند، چیزی نمانده فریاد بزنم. دستم را می‌گیرم جلوی دهانم و فریاد خفه ای میزنم. آنقدر خفه که انعکاسش در گوشهایم می‌پیچد. مادرم نگاهم می‌کند، درست مثل آن روز...

دو، سه ماهی میشد به مدرسه میرفتم، دخترکی ریزه میره و منزوی که چیزی از پیچ و تاب حروف مبهم الفبا نمیفهمید، از اعداد بی سروته بیزار بود و بچه های دیگر مایه ی عذابش بودند. مدرسه ی ما دور میدان بود، میدانی بزرگ و پر از درختچه های توت، مجسمه های فلزی بدقواره و آدم‌های بیکاری که ظهرها روی نیمکت‌ها چرت می‌زدند. کلاس 1/3 ر طبقه ی اول ساختمان بزرگ و نوساز مدرسه قرار داشت و دیوارهایش پر بود از کاغذهای اکلیلی و ریسه های مقوایی رنگارنگ. کنار من روی نیمکت ردیف وسط، نجمه مینشست. دخترک سبزه و آرامی که ناخنهایش را می‌جوید و با مداد سیاه کوچکش گوشه ی دفتر مشقش چشم و ابرو می‌کشید. چشمهایی که همیشه گریه می‌کردند. آن روز وقتی گوشه ی حیاط منتظر مادر ایستاده بودم، صدایم کرد. زیپ کاپشنش را تا انتها بالا کشیده وبا شالگردن سبزرنگش همه جای صورتش را پوشانده بود. فقط چشمهایش در چشمخانه می‌خندیدند. جلو آمد و با لهجه ای که شاید شمالی بود گفت:من یه عروسک دارم

انگار می‌دانست جانم درمی ود برای عروسک. میخواستم همه چیز را درباره اش بدانم;اینکه چه رنگی ست، صدا می‌دهد یا نه و اندازه اش چقدراست... اما چیزی نگفتم. دوباره گفت:_مامانم میگه شبها که من میخوابم، پامیشه و راه میفته تو خونه. خود مامانم دیدتش

این دیگر غیرقابل تحمل بود، نمی‌توانستم چیزی نگویم، میترسیدم کلمه ها را گم کنم. زود و با شتاب جواب دادم:همچین چیزی نیست، عروسک که آدم نیست راه بره. دلم خنک شده بود، اما خدا خدا میکردم که راست نباشد، آنوقت از غصه دق میکردم.من فقط یک خرس بزرگ قهوه ای داشتم که نه راه می‌رفت ونه مثل آدمها شب راه می‌افتاد و خانه را می‌گشت. فقط وقتهایی که از ترس سرو صدا و دعواهای این و آن خودم را در کمد دیواری اتاقمان قایم میکردم ، بغلش میکردم و احساس می‌کردم او هم بغلم کرده است. مادر دیر کرده بود، اصلا نمی‌دانستم قرار بود امروز بیاید یا نه. دلم می‌خواست او از عروسک جادویی اش بگوید و من گوش کنم اما نمیشد. همين چند جمله هم زیادی بود. به قدر کافی دیر کرده بودم، باید میرفتم. هوا گرفته بود و ابرها در ٱسمان شلنگ تخته می انداختند،ذهن کودکانه ام آنها را دست در گردن هم میدید، کودکانی سرگرم لی لی و بدو بدو. کودکان آزادی که مفهوم‌ دیر و زود را نمی‌دانستند. نجمه بدون اینکه پلک بزند نگاهم می‌کرد، دستهای کوچکش داخل جیب‌هایش باز و بسته می‌شدند. راه افتادم که بروم. دوید دنبالم، اینبار دستهایش را گرفته بود به گوشه های مقنعه ی سفید رنگش که باد تکانش میداد. روبه رویم ایستاد:_بیا بریم خونه ی ما تا نشونت بدم. به خدا دروغ نمیگم، به جان بابا جانم...

ایستادم، چرا مقنعه ی من تکان نمی‌خورد؟ خوب به خاطر دارم که روی چانه اش خال کوچک سیاه رنگی بود و ابروان پیوسته اش کم مانده بود آوار شود روی چشمهایش.

_ولی میترسم. فکر کنم مادرم دعوایم کند.

خندید _زودی میری خونه تون. خونه مون همین‌جاست، پشت مدرسه.

قبول کردم......و دیگر چیزی جز تصاویری منقطع، سیاه سفید و شتابزده در خاطرم نمانده، درست مثل نگاتیوهای قدیمی که تصاویر مبهم و سوخته اش چیزهای محوی را تداعی می‌کند. کوچه ای کوتاه، باریک وبن بست،خانه ای کوچک و گرم، و عروسکی جادویی که شبها به دور از چشم همه، در خانه راه می‌رفت.

........ تمام مسیر را تا نزدیک خانه مان دویده بودم. هنوز تا شب خیلی مانده بود اما پاییز بود و سایه ی تاریک ابرهایی که انگار نزدبک بود روی سرم بیفتند... دوباره تصاویر سوخته و محو و کمی بعد تصویر مادرم با چادر نمازش که ازدور به سمتم می آمد. خانه ها، درختها، ماشین‌ها و تمام چیزهایی که آنروز آنجا بودند، دورتر می‌رفتند و صورت نگران و خشمگین مادر نزدیکتر میشد.....او رسیده بود به من و بعد سیلی محکمی که روی صورتم خورد.

آن روز هم مثل امروز نگاهم میکرد.. ناامید و ملامت بار...

سرم را نزدیک صورتش میبرم... _مادر تمام عمر دنبال چیزهایی رفتم که واقعی نبودن... کی دیده عروسک راه بره...؟مادر....

.

. آمده بودم که آرام شوم، دیوانه شده بودم. اهمیتی نداشت که همسایه ها چه فکری می‌کردند و قرار بود پشت سرم چه بگویند.. نشستم روی زمین، جلوی خانه و یک ساعت تمام گریه کردم. مثل چشمهایی که نجمه بارها روی کتاب‌ها و دفترهایش کشیده بود.

...




خانهمادر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید