اهمیشه عاشق مهمون بودی، برعکس من که مهمون می اومد قایم میشدم تو عاشق این بودی غذا درست کنی شیرینی بپزی مهمون بیاد و بره....
امروز کلی مهمون داشتی، انقدر که هیچی از خاکت معلوم نبود و پر گل بود.....
میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟؟
ابنکه همه اومدن دیدنت ولی به جای اینکه با تو بخندن داشتن برات گریه میکردن، اینکه همه اومدن دیدنت ولی به جای اینکه تو بهشون کیک و شیرینی بدی داشتن خرما و حلوات رو میخوردن....
داشتم به این فکر میکردم که برای اولین بار میزبان خوبی نبودی، برای اولین بار همه باهات حرف زدن ولی جواب هیچکس رو ندادی....
هر وقت دعا میکردم میگفتم ای خدا چرا جواب منو نمیدی چرا بغلم نمیکنی