مینویسم...
اینبار مینویسم تا واژه هایم را به چشمانت برسانم..
تا بگویم من هنوز هم وجود دارم، مرا ببین، مرا بنگر
اما تو که نمیخواهی، تو که نمیشنوی تو که نمیخوانی !آدم کسل کننده ای هستم،ضایع و بدجور بدغلق،عصبانیتم را هر جور شده رها میکنم بی آنکه بخواهم دیگران را از خود میرانم اما آنها هم کم نمیگذارند!
دلم تنگ میشود! فکر می کنم این هزارمین فشار بطن های من در قلب است.
چند روزی است دیگر ویرگول را میپرستم!
همانطور که گفتم صبح هارا از خفگی رویا بیدار میشوم و تا شب یک دَم درس امانم نمیدهد،اما شب هارا بیشتر دوست دارم.
تا بامداد در ویرگول میچرخم و یا خودم را غرقِ آن آهنگ بی وصف میکنم .... تنها مانده است رولم که آن فعلاً نیست!
اما باید بگویم که جدیداً بیشتر تحمل میکنم،پس منتظر میمانم تا دوره ای پرااز دردِ دیگر بیاید؛ غافل از آنکه دیر است درد مرا در آغوش فشرده است!
در کلاس ریاضی جزوه ام را سریعتر می نویسم و منتظر دور بعدی پاک کردن تخته میمانم؛سرم را روی صندلی ام میگذارم و چشم هایم را بسته و تورا تصور را میکنم!
حال فقط صداهای ردوبدل شده مبهم را میشنوم و باید بگویم حس سرخوشیِ تیزی دارد!
درست است؛هنوز هم در دلتنگی به سر میبرم اما تو نمی آیی نمیدانم تا کی و کجا صبر خواهم کرد اما اگر میخواهی بیایی،گام های سریعتر و بلند تری را بردار؛ هر چقدر هم درصبر کردن «یعقوب» باشم اما بی دیدن تو چشمانم که کور نمیشوند!
«هوشنگ ابتهاج»را بیشتر از قبل میستایم!
جدیداً مرا غرقِ در تعقل میکند و بازهم به یاد بی پروا شدن می اندازد.
کابوس های عجیبی میبینم،از آنهایی که پاهایت قفل شده و زبانت بند می آید؛نیستند!
از که آنها وادار به رها شدند میکنند؛از آنها که تا چیزی نگویی تمام نمیشوند از آنها که سردرگُمَت میکنند!
دوستشان دارم،خواب هایم را میگویم!
این روزها سردرد امانم نمیدهد اما طوری نیست من به صورت کلی «خوبم و از خودم راضیم»!
حرف ها تمام نشدانی اند اما میدانید که شب را بی موسیقی نمیتوان گذراند!