در من روحی زندانیست..خبیث است یا معصوم هیچ نمیدانم..
پروا نمیکند فریاد سَر نمیدهد،دیگر عاشق هم نیست اما؛زخم دارد..زخمی به بیپایابیِ اقیانوس
شناختی از آن ندارم..هیچ نمیشناسمش اما میدانم که گناهکارست..
من به آزردگی خود راضیم،گله نمیکنم.
دوستدارم آشنا شوم با آن چرکیدهوجودم اما امان نمیدهد.
در خَفیٰ دریچهای را میستاید که گمان میکند راه فرار اوست..اما بین خودمان بماند که دریچه پَر،هاله نور هم پَر..
چیزی به او نمیگویم؛خُفته بماند بهترست..چراکه حتیٰ با فکر نبودن دریچه هم غوغا به پا میکند..
بگذریم..قُوایی ندارم که بتوانم رامَش کنم..کلافهام.
۱۴۰۳/۱۲/۱۲
معذرت میخواهم..حال میفهمم روح من خبیث بوده اما دلیلش را از یاد برده بودم..
معذرت میخواهم به خاطر هرآنچه که آزُردَمَت
تو لبخند قشنگی داشتی،چشمانت زخم داشت و من تورا حبس کرده بودم..
گرما را از تو ربوده بودم بیآنکه یادم بماند تو به دنبال آغوش بودی..به دنبال آغوشِمن..
گناهکار خطابت کردم،به خاطر هرچه که گذشت؛هر چه که کودکیات را مکروه کرد..
آنقدر جوگیر خطابت کردم که هرکس و ناکَسی به خود اجازه مُشتمُشت گوه خوردن را داد..
توجیه نمیکنم این حرامذات را اما من ترسیده بودم...
ترسیدم که رسوا نشوم بیآنکه بدان من رسوا بودم..
افکار پَست دیگران الویت ذهن کثیف من بود
لبخند دیگران ارضاکننده روحم بود..واین لَجَنبار کرد زندگی کُشندهمرا..
از تو و آن دو چشمانِ پراز مِهرَت معذرت میخواهم؛که بدغِلِقی مرا به دوش کشیدی و هیچ نگفتی..هیچ اعتراض نکردی..
هنر را از تو دریغ کردم،همانند مادری که فکر میکرد میتواند با سرزنشِ مرگبار کودک دلسوختهاش را رام کند..بیآنکه بداند نخست بایستی خود رام شود..
اما یادت نرودزخمدیدهِ زیبارو که من هم ترسیده بودم..
۱۴۰۳/۱۲/۱۴
چشمان من سخن نمیگویند
چشمان من فریاد میزنند نبودن و نشنودن را
سختشان است که بیپروا شوند
که عشقی بورزند و دوست بدارند
ترس خِرِ مرا گرفته است،رُخصتم نمیدهد
به باتلاقی انداخته است این تن مرا،که هر لحظه سکوت بیشتر و بیشتر میبلعَدَش
۱۴۰۳/۱۲/۱۷
هر چقدر جلوتر بریم بیشتر میترسم،بیشتر آیندهام رو سیاه میبینم.با خودم میگم اگه حسرت بشن چی؟
اگه زندگی من رو ببره برسونه به یه بنبست بزرگ چی؟
چیکار باید بکنم؟
ترس انگار مثل یه سَم به بدنم تزریق شده
هَراسونَم؛فکر و خیال اجازه نمیده نفس بکشم
هر چقدرم با بارونَم حرف بزنم بازم تخلیه نمیشَم،آروم نمیگیرم..
نه اینکه نتومه آرومم کنه..
بخاطر اینکه بدنم،مغزم،روحم،قلبم دارن مقاومت میکنن..
این دفعه واقعاً ترسیدن و قشنگ این سایه لعنتی رو پشت سَرِشون حس میکنن.
برای هیچی آماده نیستم..اما میخوام زودتر تموم بشه و باز با خودم میگم اگه بَد تموم بشه چی؟
این فکر حسرت بدجوری بیتابَم کرده..رَمَقَم رو گرفته.
بغض میاد و میره و انگار نمیخواد بباره.
کاش تموم بشه این ترس
کاش بزاره تلاش کنم
دست و پامو بسته و هرشب تو خوابام سرک میکشه وتبدیلشون میکنه به کابوس.
۱۴۰۳/۱۲/۱۸
به هیچ جا و هیچ چیز تعلق ندارم
احساس ناکافی بودن همیشه با من بوده
هیچ کاری نمیتونم انجام بدم
از همه چیز و همه کس متنفرم
و خودم منبع و ابتدای این نفرتِ بیحدومرزَم
انگار هیچی متأثرَم نمیکنه؛رسماً شدم تُهی،پوچ،توخالی
رسماً شدم چیزی که همیشه ازش می ترسیدم
خواب همه وجودم رو فراگرفته؛نمیزاره دل رو بزنم به دریا
شبِ تاریک هنوز بوی سرما میده و میتونم ببینم که ستارهها هنوز چقدر سردشونه..
انگار این بهار فقط برای درختا خواهد بود و برای من قرار نیست ارمغانی بیاره
شبِ تاریک این بار غم رو در وجودش حبس کرده و عجیب توانِ قلبم رو ازش گرفته
میخوام پیالهم رو پُر کنم از چایِ سُرخ و به دیدن رویا برم؛اما افکار رُخصت نمیدن
حالا دیگه اقیانوس هم نمیتونه غصه منو بشوره ببره.
۱۴۰۳/۱۲/۲۸
با خودم کلنجار میرم و میپرسم:غمِ من چه رنگیه؟سبز؟آبی؟یا هنوز سیاه مونده؟شایدم خاکستری
فکر میکنم دیگه اشکی برام نمونده؛غمِ دیشب همه رو با خودش برده
اسفندماه از همون اولش برام سختی داشت
اما اینبار من در مقابل سختی فریاد نزدم؛اعتراض نکردم
بلکه سکوت پیشه کردم،چون این رنج حق داشت
حق داشت که فریاد بزنه و من سکوت کنم
نمیدونم مرگ دیشب کدوم ستاره رو به آغوش کشید که غم گریبانگیرِ من شد؛شاید همون ستارهای که تو برام انتخاب کرده بودی..
سردی هنوز هم در وجودِمن رَخنِه کرده و نمیخواد بره بیرون؛گرمای خورشید هم دیگه کافی نیست
اینبار روحِ چروکیده و گَند گرفته من پرواز نمیخواد؛غرق شدن میخواد..غرق شدن تو وجودِ ماهِگمشده رو میخواد.
۱۴۰۳/۱۲/۳۰
پ.ن:سال جدید مبارک؛مچکرم از اینکه نوشتههای پوچ من رو میخونید و با حرفاتون همیشه لبخند رو مهمون لبهام میکنید؛امیدوارم روزگار تو سال جدید حسابی خوشحالتون کنه و قشنگی بیاره براتون.