مآهی!
مآهی!
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

بی رَمَقْ

انگار که از واژه ها بدم می آید

انگار که دست ها به هنگام نوشتن در قفسه ای بلند میله هستند

اما کمی بعد از صرف چندی لغت رام میشوم آرام میگیرمُ با آرامش می‌نویسم

کفری هستم از خودم از دیگرانِ دورم...

آنقدر ساده از موضوعی که به لب رسانده این جان مرا سخن میگویند،وآنقدر سخت برای خود موضوعی را محدود و خفه میکنم که باید دیدُ نشستُ خنده سر کرد بر فعلِ این دیوانه!


این روز ها دیگر چشمانم قرمز نیستند،دیگر شب ها دیدگان را تا بامداد بیدار نگه نمیدارم،و دیگر حتی آن ماهیِ یک ماه پیش هم نیستم.


به آدمیانِ به ظاهر دلسوز و پُر اندیشه از احوالاتم گفتم و من را «جو گیر»خطاب کردند...

به این جوگیرِ بی همه چیز در آیینه نگاهی انداختم و جز حسرت چیزی ندیدم...

حسرت برای کارهایی که اگر انجامِشان میداد جوگیرِ در فضا نامیده میشد..


به دنبال رَمَق برای ادامه دادن میگردم،غافل از آن که دیر است پنهان شده.....

رمق را میگویم...


پاییز آمده و من دل تنگِ آلبوم هایِ شعریِ جکِ سابق (هیدن)..او اما چند ماهی ست که دیگر به ما افتخارِخواندن متن هایش را نمی‌دهد...




+
+


پ.ن۱:اما این ویرگول هم دیوانه مان کرده با این آپدیت هایِ بی سرُ تَهَش!

پ.ن۲:و من چنان در نوشته هایِ«فضا نوردِ اقیانوسی»گم میشوم و روزمرگی هایش را می ستایم که لحظه ای از یاد می‌برم زنده بودن و این زندگیِ فلاکت بارِ زیبارا..!






بیحسرت
بوی غم می‌داد چشمانش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید