ماهی
ماهی
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

عشق؟شاید

+دیدگانم تا مرگم فرا رسد برای دیدن تو بینا می مانند!

برای تویی که خود نور دیده گانمی !

مینویسم روی دیوار های شهرم که او

چشم های من است!



-که او دنیای من است!

برای توأم من آن کوچه تاریک..تو اگر نور میشوی قدم به رخساره پیر ما بگذار که نیستیم...

که نیستیم در این دنیا به جز هاله‌ای از غم..

و اگر من کافی نبودم .. چشم های مرا ببین و عشق بی‌نوایِ مرا از یاد مَبَر که جز برای تو آنگونه نخندیدم و آنگونه نچرخیدم..


+برای چشمهایت مینویسم!

از آن که ادمی را به جنون و شیدایی کشانده

از آن هایی که به اندازه زمین وسعت و به اندازه کیهان زیبایی !

برای چشم های لبریز از غمت!

برای چشم هایی که خلق شده اند برای دیدگانم !

غم چشمهایت، بسی دردناک بود و زیبا!

تا مرگم فرا برسد من در آن دو تیله سیاهت غرق میشوم!

و اما مرا ببخش که نمیتوانم نوری باشم در تاریکی هایت!



-از من نخواه..از من نخواه که ببخشمت زیراکه نور تو،روشنایی تو مرا زیرورو میکند..

من هیچم،پوچم..مرا ببین..مرا لمس کن و به جای آنکه غرق در چشمانم شوی مرا در وجود،در روح سرشار از غَمَت حبس کن..

نگذار..نگذار تنفر در من جاری شود که آدم آسانی نیستم..

چه کنم برایت..چه بگویم که دلت به رحم آید

که بخواهی گرمای نفس هایت را به پوست ضخیمم بزنی..که بخواهی نوازشم کنی..که از من دست نکشی...

فاصله بهانه‌ست..تو اگر مرا بخواهی هیچ چیز جلودارَت نخواهد بود..اما افسوس که تو مرا به اندازه‌ای که میخواهَمَت نمی‌خواهی..


+من گناهکار نیستم!

مقصر جاده ها هستند 

مقصر فاصله ها هستند 

آنقدر دور شده ای از من که دیگر وجودت را گم کرده ام!

تاریک مانده ام 

از همان روزی که فاصله ها خلق شده اند 

من میخواهمت!

وجودم 

تنم 

چشم هایم

عزیزم!

من نیازمندم!

به دیدنت ، به بوسیدنت، به لمس کردنت، به نفس هایت!

اما تو دوری و من هم تاریک شده ام 

مرا میبخشی؟ دیگر نوری ندارم 

من همان نورِ بی نورِ ته مانده جانم هستم!

و اما تو نورِ پرنورِ چشمانم!


-به فاصله ها ایمانی ندارم..

به جاده‌ها ایمانی ندارم..

آن جا که قلب من یک‌دَم برای تو می‌تپد..

توهم حق بهانه فاصله هارا نداری..

تنهایی‌ام را بی‌تو حس میکنم..

تو اما من را از یاد برده‌ای..

شب های روشنمان را از یاد برده‌ای،آن شب‌هایی که هیچوقت نبوده‌اند را..

من نه از جنگ میترسم نه از مرگ من از قلبی میترسم که برای تو لرزید و تو نادیده‌اش گرفتی..

از عشقی میترسم که تو حتی لمسش نمیکنی و فقط دور میشوی..

از شبی میترسم که دیگر نخواهم در آغوشت و در میان دودها صبح شود..

..
..

میان دودها صبح شود..

نور
بوی غم می‌داد چشمانش...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید