مآهی!
مآهی!
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

«فرار از همه چیز»

فرار میکنم،گویی همه به دنبالم هستند؛گویی


نیمه های شب جادوه ام فوران کرده و جز ویرانی چیزی برجا نگذاشته! نیمه های شب جادوه ام فوران کرده و جز ویرانی چیزی برجا نگذاشته!

این طرف و آن طرف را نگاه میکنم،چیزی جز تاریکی نیست؛اما برخلاف دیوار های نامرئی،زمین رنگ سفید به خود گرفته است!

کجا هستم!!؟

صدایی میشنوم.می گوید «ما منتظرت هستیم» از سوی دیگر صدایی دیگر به گوش می رسد «کلمات منتظرت هستن،فرمان نوشتن را صادر کن» اما من بی درنگ فرار میکنم،قدم ها بزرگتری و نفسِ بیشتری در سینه حبس میشود.


بخشی از وجودم به جملات آن صداهای غریبانه اما آشنا فکر میکند؛اما باز هم تقلائی برای بازگشت نمی کنم....!

ناگهان قدم هایم آهسته میشوند می ایستم،روبه رویم را میبینم . اوه!نه! بن بست. بن بستی به سفیدی زمین!


در همین حالی که فحش بار بن بست میکنم،میفهمم دیگر صدای فریادی نیست!

اما خنده برلبم نمی آید . مگر نباید خوشحال باشم که دیگر اسیر فریادها نیستم!؟

اما نه ! خبری از خوشحالی نیست.

دیوار بن بست تَرَک میخورد و فرو میریزد اما اعتنایی نمی کنم!

رو بر میگردانم و راهی را که مدتی پیش به سختی پیموده بودم نگاه میکنم و ناگهان قدم بر میدارم به سمت آن.راه میروم و قدم بر میدارم و آنگه که به خود می آیم می نگرم قلمی به دست دارم ، به دیوار اتاقی تکیه داده ام و خیره به کاغذ می نِگرم ...! در همین حال کلمات بر صفحه دل ظاهر میشوند و شب ادامه پیدا میکند..!


حسرت ها روزی حمله خواهند کرد و آن روز هیچ یک از ما صلاحی نخواهیم داشت؛پس آرزو دارم در حال زندگی کنیم تا روزی کتاب حسرت ها روی سرمان آوار نشوند..!



...!
...!

Believe me ..?!

فراربن بست
دلتنگی برای گرگ جانِ زمستان!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید