امروز روز هفتم از چالش ۷ روزه ی اعتراف به ترسه . اگر روز ششم رو نخوندین ، بخونین .
راستش از اینکه این چالش تموم میشه ، هم واقعا خوشحالم هم واقعا ناراحت . خوشحال به خاطر اینکه واقعا مسیر پرچالشی بود . اعتراف به این ترس ها احساسات عمیقی رو در من بیدار کرد ،احساساتی که توی صندوقچه گذاشته بودم و دفنشون کرده بودم. ناراحتم به خاطر اینکه چالش خیلی هیجان انگیزی بود برای من . خوندن کامنتهاتون و کنارتون بودم (مثل همیشه) برام لذت بخش بود و صد البته امیدوار کننده!
از حضورتون خیلی ممنونم . ممنونم که هستین و ممنونم که میخونین و حتی اگر لایک نکنین یا کامنت نذارین همون خوندنتون برای من بی نهایت باارزشه .
ترس امروز ترسیه که من خیلی مردد بودم راجع بهش بنویسم یا نه : ترس از مرگ عزیزانمون .
من در مورد تجربه هام از سوگ و فقدان عزیز خیلی باهاتون صحبت نکردم. در مورد یکی از سخنرانی های یادبود صحبت کردم اما در مورد تجربه م از مرگ اطرافیان نه .
من ۲ تا تجربه ی سوگ مهم داشتم که خب … دومی خیلی سخت تر و سنگین تر و از اولی …
عجیب ترین چیز در مورد مرگ اینه که همه مون میدونیم که «شتریه که در خونه ی همه میخوابه» ولی هیچ کدوم هیچ وقت منتظرش نیستیم. من تا قبل تجربه ی سوگ دومم ، عمر رو خیلی طولانی میدونستم. بعدش… بعدش هر روز به این فکر میکردم که چی میشه اگه همین امروز بمیرم .
جدای از بحث افسردگی ای که خیلی ها بعد از فوت عزیز تجربه میکنن ، مرگ برای ما مفهوم متفاوتی پیدا میکنه. حالا برای یکی ممکنه کنجکاوی باشه یا ترس از مرگ خودش یا درگیری فکر اینکه اگه فلان فرد بمیره چی… میدونین مثل چی میمونه ؟
وقتی یکی از عزیزهامون ازدواج میکنه و به فکر ازدواج میفتیم . وقتی یکی بچه دار میشه و فکر میکنیم بچه دار شدن بهتر/بدتر از اونیه که فکر میکردم . وقتی یکی مهاجرت میکنه و اینجوری میشیم که … چی میشه اگه من بخوام مهاجرت کنم ؟ مرگ هم همینه … چی میشه اگه بمیرم ؟ چی میشه اگه بمیره ؟
من همیشه مرگ رو انکار میکردم
همیشه جوری زندگی میکردم انگار که هیچ وقت قرار نیست بمیرم تا اینکه دیدم … مثل اینکه زندگی طولانیه ولی اونقدر کوتاه هست که تهش همیشه حس میکنیم کم بوده.
چند وقت پیش پدرم عضله ی پاشون کشیده شده بود. اون شب ، فردا شبش و تا یک هفته بعد هر روز نگران بودم که دیگه نباشه.
به خودم گفتم : خودنویس! تو که انقدر سوسول نبودی! انقدر رد نبودی! چته؟
چم بود؟ ترسه دیگه . ترس . وقتی حالش بهتر شد ، حالم بهتر شد . با خودم فکر کردم قبلاها من از اینها مهمتر رو انقدر با نگرانی سپری نکردم .
قطعا ارتباطی هست بین این اضطراب و سوگهای گذشته ی من و البته شاید سوگی که در اول مهاجرت متحمل شدم.
اروین یالوم میگه «سوگ، تاوان دوست داشتنه». وقتی ما کسی رو دوست داریم ، از از دست دادنش غصه میخوریم.
فکر نمیکنم روزی برسه که ما در اعماق وجودمون نترسیم از اینکه از دست بدیم آدمهایی که دوستشون داریم.