آدم ها یا سطحی عاشق میشن و متعدد یا عمیق عاشق میشن و یکتا ! من ؟ عمیق عاشق میشم و متعدد !
میخواین قضاوتم کنین ؟ پس بقیه ی متن رو حتما بخونین !
آیا این یه حکمه ؟ نه . آیا به همه تعمیمش میدم ؟ قطعا نه .
اخیرا به تاریخچه ام نگاه کردم و دیدم زندگی یه درس خیلی مهم به من داد : هیچ وقت با تمام قلبت عاشق کسی نشو . پس من دارم چیکار میکنم ؟ هر تیکه رو میدم به یکی ! از اینکه کل روز به یکی فکر کنم، پرهیز میکنم. از اینکه کل روز برای یکی رویا ببافم، پرهیز میکنم. برای هیچ کدومشون رویا نمی بافم و البته بیاین با هم صادق باشیم : با هیچ کدومشون بازی نمیکنم . من به هیچ کدومشون نزدیک نمیشم و به هیچ کدوم اجازه ی نزدیک شدن نمیدم . از دور این طور به نظر میاد که خودنویس کلا با هیچ کس از یه حدی بیشتر نزدیک نمیشه.
درست هم هست …
میون تمام اسم های جورواجور یه اسم هست که تو ذهن منه ، از سن خیلی کم تو ذهن من بود. اون موقع ها فکر میکردم یه علاقه ی ساده ست. یه حس گذرا . از این حس ها که آدم ها وقتی هنوز خام و بیتجربهن، میکنن …
اون آدم مهاجرت کرد ، ارتباطمون قطع شد و بعدا من هم مهاجرت کردم به همون جایی که اونم بود . انتخاب من نبود. صرفا شد ! اشتراک های ما زیاد شد و اون … اون شد یه حامی محکم و البته یه فانوس !
ارتباطمون رو کاغذ جواب میده ها ! حتی فکر میکنم خیلی بیشتر از کاغذ جواب بده … اما جدیدا ترس یه طرفه بودن چیزی که توشم ، منو توی خودش غرق کرده. درگیر ترسی شدم که فکر نمیکردم حالا حالاها بشم. من فکر میکردم تجربه های تلخ آدم رو مقاوم میکنه اما نه . انگار … انگار دل رو نازک میکنه نسبت به از دست دادن ها و نرسیدن ها .
وقتی حمایتش رو میبینم ، مرام و معرفتش رو و جوری که بهم ایمان داره رو ، میترسم . من با تمام وجودم میترسم. از از دست دادنش میترسم . از رهگذر شدنش میترسم .
مامانم گفت : ممکنه صرفا آدم با معرفتیه ها . شاید منظوری نداره .
عصبانی شدم. از خودم که عصبانی شدم ، عصبانی شدم. از مامانم که یه احتمال تلخ رو بیان کرده بود، عصبانی شدم. از همه چی عصبانی شدم چون میدونستم چه بخوام چه نخوام، باید زمان بدم و دل به دریا نزنم و مراقب خودم باشم . من پر از خشم شدم و از اون روز … من همهش خوابم میاد . خوابم میاد دقیقا همون موقعی که باید بیدار شم .