دو هفته پیش تو فروشگاهمون حال و هوای نوروزی حکمرانی میکرد. ساعت ناهارم بود و توی اتاق استراحتمون (break room) داشتم با گوشیم کار میکردم که یکی از همکارامون بهم گفت: عیدیت رو گرفتی؟
- عیدی ؟ عیدی فروشگاه رو میگین ؟
آخه به ما با حقوق هامون عیدی داده بودن.
- نه. عیدی آقای گنجی. نبودی مگه اونور؟
- من یه ۲۰ دقیقه ای از ساعت ناهارم گذشته احتمالا اصلا ندیدمش.
-آقای گنجی پسر جوون از دست داده. تو این ۳ سالی که اینجام هر سال عید به همه ی صندوقدارها عیدی میده.

-آخی…
-احتمالا شهرزاد (مدیر شیفت اون روز) برات نگه داشته. برو ازش بگیر.
-حالا چقدر هست عیدیش؟
-۲۰ دلار
-باشه مرسی !
بی خیالش شدم. اول از همه دلم نمیخواست برم به شهرزاد بگم عیدیم رو گرفتی یا نه، دوم از همه فکر کردم اگه اینجوری بگم بعید نیست شهرزاد عیدیای که خودش گرفته رو بده به من . در شرایطی که شهرزاد یه بچه داره. سن من اصلا سن عیدی نیست ولی سن بچه ی شهرزاد چرا !
از اون روز گذشت و ما سیزده به در رو هم گذروندیم و نوروز کاملا تموم شد .
دیروز یه خانوم و آقایی اومدن خرید. آقائه سنش به پدر بزرگ من نزدیک بود. خانومه هم دخترش بود. آقائه هم آدم دقیقی بود، هم معلوم بود از اون بابا سختگیرهاست ! تعداد همه ی سبزیهایی که برداشته بودن رو حفظ بود! آخه سبزیهای ما قیمتش دونهایه. ۴ تا نعنا ، ۲ تا ریحون، ۱ ترخون و ۳ تا جعفری ! خیلی پیش نمیاد آدمها تعداد همه ی سبزی هاشون رو حفظ باشن.

وسط اسکن کردنم گفت : خانوم کیسههاتون نازک شده ها…
گفتم : والا چی بگم…
راست میگفت. کیسه هامون یه چند روزی بود که اصلا خوب نبود.
دخترش گفت : بابا وسط اسکن کردنشون نباید بگی که. هولشون میکنی !
آقائه گفت : راست میگی. (رو کرد به من) ببخشید دخترم!
از این حجم دوست داشتنی بودنشون غافلگیر شده بودم . لبخندی زدم و به گرمی گفتم: نه خواهش میکنم! اختیار دارین !
بقیه ی اسکن کردن به سکوت گذشت.
آخر خریدها خانومه آروم به آقائه گفت : شبیه الماس نیست؟
آقائه با صدایی غمگین گفت: خیلی!

کی شبیه الماس نیست؟ الماس کیه؟! نگاه و حواسم به خریدهاشون بود و فرصت کافی برای کنجکاوی نداشتم ولی… منو میگفت ؟
وقت حساب کردن آقائه خیلی آروم یه اسکناس تو دستش تا کرد و تو دستم گذاشت. گفت : دخترم این ناهار فردات.
شوکه شده بودم. لبخند زدم و گفتم : خیلی از محبتتون ممنونم اما نمیتونم قبولش کنم.
آقائه چشماش رو بست و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. به چهرهش نگاه کردم. این کار براش معنی زیادی داشت و برای من… من مدت ها بود از پدربزرگ هدیه ای نگرفته بودم . یاد بابا بزرگ خودم افتادم. اگه اون بود هم همین کار رو با صندوقدار جای من میکرد!
پول رو گرفتم و بدون اینکه تاش رو باز کنم گذاشتم تو جیب یونیفرمم . رفتم پیش پروین خانوم و براش توضیح دادم. گفتم اگر لازمه پول رو به خودتون تحویل بدم (تو فروشگاه قانونه که صندوقدار نباید بدون نظارت و در جریان بودن مدیر، پول از مشتری بگیره و تو جیب بذاره) . پروین خانوم لبخندی زد و گفت : همین که گفتی بسه! تاییدی ! برو برک (break) .
رفتم برک روم. دستم رو تو جیبم کردم و تای اسکناس رو باز کردم . ۲۰ دلاری بود !