ویرگول
ورودثبت نام
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
ʀᴀᴢᴇɢʜɪرازقی‌ام! سردسته‌ی شب‌زده‌ها، مغرور و کمی پرپر...
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت

غزل شماره‌ی ۱۵۰ - سعدی - شاهکاری بی‌چون از استاد سخن.

پیش سخن سعدی، هر کلمه بی‌ادبی است.
پیش سخن سعدی، هر کلمه بی‌ادبی است.

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت / مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی / وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتّفاق بستان / عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن / تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی / ای دزد، آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد / پیکانِ غَمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم؟ تو پادشاهِ حسنی / خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی‌برازد با وصلتْ آشنایی / مرغی لبق‌تر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم / بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه‌ی زمانم وان دوستان که داری / بی‌شک نگاه دارند از فتنه‌ی زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن / ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

شعرادبادبیاتهنرسعدی
۱۱
۲
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
رازقی‌ام! سردسته‌ی شب‌زده‌ها، مغرور و کمی پرپر...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید