راضیه زارع
راضیه زارع
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

نامه ای به آیندگان 5000 سال بعد!

5000 سال بعد!؟!
5000 سال بعد!؟!


حقیقتا وقتی عدد 5000 را آن بالا نوشتم، کلی دلم لرزید اصلا نمی‌دانم دنیا تا 5000 سال دیگر قرار است ادامه داشته باشد یا نه. نمی‌دانم هم اکنون، که شما این نامه را می‌خوانید، آنچه آن را ادیان الهی، رستاخیز نامیده اند، هنوز رخ داده است یا خیر. کارمای آسیای شرقی ها به حقیقت پیوسته یا نه. شما ادامه دهنده نسل ما آدمها هستید هنوز یا کلا خدا تصمیم گرفته دنیا را بکوبد و آن را از نو با موجوداتی جدید بسازد.

علی ایحال هرچه که هستید، من یک حیوان ناطق به نام انسان هستم که در سال 1398 هجری شمسی مصادف با 2019 سال پس از تولد عیسی مسیح (ع)، از کشوری که بین دو آب دریای خزر و خلیج فارس واقع شده است، بر سیاره ای به نام زمین واقع در منظومه خورشیدی کهکشان راه شیری از جایی به نام دنیا برایتان می نویسم!
احتمالا با پیشرفت تکنولوژی، ترجمه کردن نامه من برای شما کار چند هزارم ثانيه است، البته نمی‌دانم شاید هم در این 5000 سال زلزله ای، صاعقه ای چيزي رخ داده و کل تمدن بشری را با خاک یکسان کرده است و شما اکنون از اول نشسته اید نسخه متمدن شدن بپیچید!

داستان زندگی ما برمی‌گردد به حدود 5000 سال قبل که پدر پدر همه ما وقتی داشت در بهشت زندگی می‌کرد یک سیب شاید هم گندم ممنوعه را خورد و به مجازات آن تبعید شد به کره زمین.

بعد ما وسط یک کره خاکی افتادیم و شروع کردیم به ساختن آن. در حال حاضر که 5000 سال از آن واقعه گذشته ما موفق شدیم نصف آب های این سیاره را خشک کنیم، جنگل هایش را نابود کنیم، آنقدر کربن دی اکسید تولید کردیم که لایه اوزونش را سوراخ کردیم، آنقدر گرما تولید کردیم که یخ های قطبی را آب کردیم و زیستگاه خرس های قطبی را نابود کردیم، یک سری از جانورها هم زیادی در دست و پایمان بودندکه آن ها را هم منقرض کردیم.

ما وقتی تعدادمان زیادتر شد آمدیم دور خودمان خط هایی کشیدیم و اسمش را گذاشتیم کشور. بعد هم مفهمومی را معرفی کردیم به نام وطن، به این مفهوم چاشنی تقدس را هم اضافه کردیم.و این شد که از خودگذشتگی، جان فشانی برای این خطی که دورمان بود شد ارزش. ما برای این خطوط گرسنگی تحمل میکنیم، جان می دهیم و حتی آدم هم میکشیم! در این سالها ما آدمهای زیادی را کشتیم برای اینکه محیط این خط هایی که دورمان هست را بیشتر کنیم.

کمی بعدتر از خط کشی آمدیم یکی از خودمان را برداشتیم گذاشتیم بالای سرمان و اسمش را گذاشتیم پادشاه. این آدم از نژاد برتر بود.شاید بگویی پدر پدر همه ی شما که یکی بود، بله یکی بود ولی دلیل نمی شد که همه ما برابر باشیم! تا توانستیم بزرگش کردیم و اختیاراتش را زیاد کردیم. یهو به خودمان آمدیم دیدیم دارد زیادی حرف می زند، بعدش "ما پادشاه را کشتیم، سعی کردیم دنیا را تغییر بدیم ولی تنها چیزی که گیرمان آمد یک پادشاه جدید بود که از قبلی بهتر نبود" (به نقل از les miserables 2012) و این داستان در دنیای ما ادامه داشته و دارد!

از بعد عاطفی برایت بگویم که ما امروز داریم با معضلی وحشتناک سروکله می زنیم به نام "تحمل کردن همدیگر" ! هوش مصنوعی آمد به دادمان برسد که اگر ما زبان هم را خوب نمی فهمیم، ربات هایی هستند که پابه پایمان می آیند، دوستمان دارند، ما را میفهند و اذیتمان هم نمی کنند! شما را نمی دانم چه به سرتان آمده کلا قید همدیگر را زده اید یا شما هم چیزهایی ساخته اید و با آن ها دوست شدید!

راستی در کتاب هایمان از مفهومی حرف می زنیم، به نام "آرمانشهر" جایی که اصلا شبیه اینجا نیست، رفتار آدم هایش اصلا شبیه رفتار ما نیست، احتمالا مکانش پشت دریاهاست و زمانش هم حوالی زمان شماست!

شما برایم بگویید در این 5000 سال چه گذشت؟ ببخشید که یک دنیای نصف و نیمه و کج و معوج تحویلتان دادیم، انتظار درست کردنش را از شما نداشتیم فقط امیدوارم خودتان را نجات داده باشید!

شاید ادامه داشته باشد...


پ.ن: این نوشته در پیرو نوشته نامه ای به اجدادم منتشر شد.

پ.ن2: طبق انتظاری که داشتم کمی بعد یکی از خوب های آینده در نامه ای جوابمان را دادند.




وطنآرمان شهرنامهآینده
«قصه‌هایم برای تو! بگذار توی باغچه‌ات»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید