مصطفی‌ام
مصطفی‌ام
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

گرداب

حتی نمیتوانم بنویسم، این اولین چیزی است که به ذهنم میرسد. چاره ای نیست باید هرچه در چنته دارم رو کنم.
البته گمان نمیکنم سخت باشد اگر هدفی نداشته باشم، تا صبح میشود کلمات را کنار هم قطار کرد، بالاخره به جایی می‌رسد، نمیشود که این همه واژه را ردیف کنی و تمامش در یک نقطه جا بشود، حتما پایانش را در جایی دیگر میبینم.
از هر دری سخن گفتن رسم سبزی پاک کردن و رخت شستن است و این روزها که مرد و زن برابر و برادر شده‌اند، احتمالا کسی جرات خرده گرفتن نخواهد داشت، آخر هیچکس با این جماعت مبارز حال نمیکند، مطمئنم که کفتر ها هم شانه‌ی این ها را برای عرض ادب شایسته نمی‌دانند.
دارم متقاعد میشوم تا نشان خاک‌برسر را بعد از کمال‌گرایی به دوراهی(ها) هم اعطا کنم، هر چه روزی‌ام کرده پروردگار عالمیان این دم آخری ها دوراهی بوده است.

میگویند یونانی ها _یا رومی ها که تفاوت چندانی نمیکند_ خدایی دارند بیکار که کارش نشستن بر سر دوراهی هاست و از مردم آزاری لذت میبرد که اگر می‌دانستم کجاست به رسم ابراهیم نبی(سلام خدا بر او) با تبر تکه تکه‌اش میکردم.
شروع به خواندن دنیای سوفی کرده‌ام، دخترک همانند من موهایی یک دنده،لجوج و خود رای دارد که جز به راه راست نمی‌روند، البته راستی که خودشان میخواهند.
باید بگویم که داشتن چنین موهایی چنان بدک هم نیست، چه شانه شوند و چه نشوند تغییر نمی‌کنند، پس دردسر نگه داری هم ندارند و چه ازین بهتر برای من تنبل ؟!
آرزویی در دل دارم که محال ممکن است محقق شود، دوست دارم زندگی‌ام درباره من نباشد، دوست دارم که برای دیگران هزینه‌اش کنم.
از این سو و آن سو گفتم و مگر میشود از سخن عشق غافل شوم؟
عشق است عشق، اصن معرکه است،زالویی است که خونت را می‌مکد، خوره جانت می‌شود و تا همچون شمع نسوزی و تمام نشوی بیخیالت نمیشود.
اگر درست شنیده باشم وقتی حرف عشق وسط باشد، خودت هستی و دیگری؛ پس این چه داستانی است که دلم عروس هزار داماد شده و هزار معشوق دارد ؟

گرداب است لامصب، ذهنم، آنقدر شلم شوربا شده که هر لحظه منتظرم مغزم را بالا بیاورم، شاید باید بگویم پایین بیاورم؟!
اا...امممم، پایین آوردنش منطقی به نظر نمیرسد، یعنی خیلی بزدلانه به نظر می‌آید، همان بالا آوردن بهتر است، از چیز های ترسناک نباید حرف زد.
سخن کوتاه کنم که دیگر حوصله نوشتن و عقب راندن جملاتی که واقعا باید می‌نوشتم را ندارم، شاید همین است که نمیشود بنویسم، آنچه را که باید بگویم نمی‌گویم و وقتی حرف دلت را نگویی دل و دماغی برای نوشتن نمی‌ماند.
رسیدم به خانه اول، مثل وقتی که پشت تلفن به جمله " خب دیگه چه خبر " می‌رسیم، یعنی که دیگر چیزی برای گفتن ندارم، پس بدرود .... 🤐

ربطی نداره ولی خوشم اومد ازش مال خودمه عکس
ربطی نداره ولی خوشم اومد ازش مال خودمه عکس
هم بچه ها و هم کشتی  منم و اون دریاهه دلم.
هم بچه ها و هم کشتی منم و اون دریاهه دلم.


دلنوشتهخروشتمرین
Like a book, you better start from the Beginning
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید