
مثل همیشه به چشماش زل زده بودم، اصلا مهم نبود توی دلش چی میگذره، توی هر شرایطی چشماش برق میزد و موقع تعریف کردن بدترین خاطرهها هم ذوق عجیبی توی نگاهش بود، سعی میکردم جزئیات حرفاش یادم بمونه، اما بیشتر از هر چیزی محو نگاهش بودم.
امروز هم، طوری که انگار از همه چی بیخبر بود، داشت جزئیات آماده شدن صبحش رو تعریف میکرد و من هم با شوقی که اینبار یه مقدار ساختگی بود بهش گوش میکردم.
گرمای تابستون از راه رسیده بود و قدم زدن توی خیابونها، حتی برای یه قرار ساده هم غیرممکن بود. برای همین تصمیم گرفتیم امروز هم توی کافه نارون همدیگه رو ببینیم، همون جایی که هر سال، بیست و یکم اردیبهشتماه، سالگرد آشناییمون رو جشن میگرفتیم.
هر گوشهای از کافه پر از جزئیات کوچیک و خاطرهسازی بود که ما رو یاد لحظههایی میانداخت که طی این چهار سال تجربه کرده بودیم.
فضای کافه کمی تاریک بود و نور کمرنگ چراغها روی میزها پخش میشد. صدای گفتوگوی آدمها با موزیک ملایم پسزمینه ترکیب شده بود و حس آرامشبخشی رو به دور از هیاهوی بیرون ایجاد میکرد.
ناخودآگاه توجهم به آرامشی که توی کافه جریان داشت جلب شد و با خودم فکر میکردم که ما، هیچ شباهتی به آدمهایی که تا دیروز زیر بمباران و حملهی هوایی بودن نداریم،
انگارنهانگار فقط یک روز از آتشبس گذشته؛ انگار همه تصمیم گرفته بودن زندگی رو مثل لباسی که خاک گرفته، بتکونن و دوباره بپوشن!
برای این آدمها، زندگی خیلی زود جریان خودش رو پیدا کرده بود، اما برای من…
توی همین فکر بودم که مونا با چهرهی طلبکارانه و اخمهای توی هم رفتهش چندبار کوبید روی دستم و با صدای نسبتا بلندی گفت:
«تو که میدونی وقتی با کسی حرف میزنم، اگه بهم توجه نکنه چقدر عصبی میشم. زود باش بگو ببینم به چی فکر میکردی؟»
خودمو جمع و جور کردم، لبخند تلخی زدم و با صدای نسبتا آرومی گفتم:
«داشتم فکر میکردم… بعد از اتفاقات این ۱۲ روز، شاید راحتتر بتونم با رفتنت کنار بیام. حداقل میدونم از این خراب شده میری جایی که موشک و انفجار و سقوط هواپیما جونتو تهدید نمیکنه!»
انگار یه کم آروم شد. به صندلیش تکیه داد و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
«اولا تا موقعی که توی این خراب شده هستم، همچنان موشک و انفجار و سقوط هواپیما تهدیدم میکنه، پس لطفا یه کوچولو نگرانم باش. دوما… اگه زودتر کارهای اداری رو انجام داده بودی، الان میتونستی اجازه ندی از کشور خارج بشم، آقای مهندس...»
در حالی که داشت جملهی آخرش رو میگفت، یه نخ سیگار از پاکتم دراووردم و با دست دیگهم فندک مو برداشتم، قبل از اینکه روشنش کنم، یه نگاه به چشماش کردم و گفتم:
«من که چندبار رفتم دنبال کارهای اداری… ولی یا سیستمشون قطع بود، یا کارمند اداره رفته بود نماز و ناهار»
لبخند شیطنتآمیزی زد و طوری که انگار منتظر همین جواب بود بلافاصله گفت:
«کارمند اداره میدونست اینجا موندنی نیست، برا همین خیلی به فکر راه انداختن کار مردم نبود»
سیگارمو روی لبم گذاشتم و با دست چپم روشنش کردم، اولین پوک رو کشیدم و با صدایی که سعی میکردم لرزشش رو پنهون کنم گفتم:
«من که خیلی وقته پرچم سفید رو بالا بردم و تسلیم شدم…»
لرزش صدام با بغض توی گلوم همراه شد و حرف زدن رو برام سختتر کرد. کلماتمو شمرده شمردهتر کردم و گفتم:
«ولی خب راستشو بگم… هنوز نتونستم درک کنم چه حسی داری که میخوای این همه تعلق و دلبستگی رو بذاری و از اینجا بری…»
مونا که متوجه لرزش صدا و بغض توی گلوم شده بود، سعی کرد لبخند خاص همیشگی خودش رو حفظ کنه… لبخندی که توی بدترین شرایط روی لبهاش مینشست تا غمی که توی دلش بود رو پنهون کنه…
با همین حال یه کم رو به جلو خم شد و با صدای آرومی گفت:
«ببین، بنظرم اگه قرار باشه مث دفعههای قبل گریه و زاری کنیم، اصلا مکان مناسبی رو انتخاب نکردیم، امیدوارم به اون مرحله نرسیم!»
لبخندش آروم آروم محو شد و با لحن جدیتری ادامه داد:
«راستش حتی الان که رفتنم قطعی شده، نمیدونم چه حسی دارم… احساسات متناقضی دارم و نمیتونم بفهمم کدومش پررنگ تره.
یه کم خوشحالم، یه کم ترس دارم، اضطراب توی دلم موج میزنه و از همه مهمتر، غمِ دوری تو و دست کشیدن از همهی این دلبستگیها، یه لحظه هم تنهام نمیذاره…
میدونم چه روزای سختی در انتظارمه، میدونم شبهای زیادی رو قراره با دلتنگی و بغض و گریه بخوابم، و همین فکرها بیشتر از هر چیز دیگهای اذیتم میکنه.»
انتخاب کلمات برای مونا سختتر شده بود و احساسات متناقضی که ازش حرف میزد توی لحن صحبتش هم مشخص بود. یه کم با ساعت نقرهای رنگش بازی کرد و بعد از یه مکث کوتاه گفت:
«راستش من زندگی راحتتر رو انتخاب نکردم فرهاد…
در واقع دارم سختیهای زندگیمو انتخاب میکنم، میخوام سختیهایی رو انتخاب کنم که یه کم قابل تحملتر باشه برام.
من دیگه خسته شدم از اینکه بخوام برای حقوق اولیه خودم بجنگم و بخاطر وایسادن جلوی حرف زور، تحقیر بشم و حرف بشنوم. و از اون مهمتر، نمیخوام جایی زندگی کنم که آیندهم تا این حد غیرقابل پیشبینی باشه»
فضای بینمون سنگین شده بود و من خیلی حرفی برای گفتن نداشتم. بارها دربارهی این مسائل صحبت کرده بودیم و میدونستم باید اجازه بدم با حرف زدن از اونها، یه کم خودش رو آرومتر کنه…
طوری که انگار تمام حواسم بهش بود نگاهش میکردم و اون هم با لحنی که اینبار حس کلافگی توش موج میزد ادامه داد:
«میدونی فرهاد… ما آدما از اولش هم هر کاری کردیم، برای این بوده که دنیا رو پیشبینی پذیرتر کنیم.
ریاضی رو کشف کردیم تا بفهمیم این دنیای پیچیده چطور کار میکنه، برای پیشبینی بارون و باد و طوفان، ماهواره فرستادیم فضا… و هزاران سال هم چشممون رو دوختیم به آسمون که با حرکت ستارهها، آیندهمونو حدس بزنیم.
هرجا هم که نتونستیم دلیل اتفاقات دور و برمون رو پیدا کنیم، رفتیم سراغ ادیان زمینی و آسمونی… و تمام سوالات بیجوابمون رو با فرض اینکه این دنیا عادلانهست و یک حکمتی پشت هر رنجی هست و هیچ خوبی و بدی بیجواب نمیمونه، جواب دادیم.
جالبه؛ حتی اونایی که ایمانشون رو به خدا و زندگی بعد از مرگ از دست دادن، باز هم نتونستن از باور به عدالت بگذرن. فقط یه مفهوم جدید برای خودشون خلق کردن و اسمش رو گذاشتن “کارما”.
حالا اگه تموم بدیهای دیگه رو کنار بذاریم، این حکومت بزرگترین اعتقادی که بهمون حس امنیت میده و دنیا رو قابل تحملتر میکنه رو ازمون گرفته. برای همینه که من ترجیح دادم آیندهی سختتر اما پیشبینیپذیر تری داشته باشم، تا آیندهی راحتتر اما غیرقابل پیشبینی.»
اینبار دست راستش رو گذاشت زیر چونهش، یه کم عقبتر رفت و با نگاهی که نشون میداد از حرف زدن خسته شده گفت:
«تو نمیخوای این تریبون رو از دستم بگیری؟ میدونی که ولم کنی تا خود صبح برات حرف میزنم.»
تمام این مدت سکوت کرده بودم و ذره ذره سیگارمو دود میکردم. آخرین پوک رو کشیدم و تهش رو توی زیرسیگاری وسط میز له کردم. چشمامو توی نگاهش قفل کردم و با صدایی که انگار از عمق گلوم میاومد گفتم:
«فک کنم بعد از خودت... بیشتر برای همین تریبون آزاد هایی که برام میذاشتی دلم تنگ میشه.
راستش... اینکه بخوام قبول کنم جهان عادلانهست بیشتر منو اذیت میکنه.
نمیدونم باید کی یا چی رو مقصر بدونم…
اونایی که این وضعیتو ساختن تا امثال ما به فکر رفتن بیفتیم؟
یا شرایطی که برامون پیش اومد تا من نتونم همراهت بشم.
ولی یه چیز رو خوب میدونم…
توی یه جهانِ عادلانه، تصمیمها و اتفاقات بقیه… نباید ما رو از هم جدا میکرد.
و حتی اگه یه روزی قرار باشه کسی تقاص کارهاشو پس بده… برام مهم نیست.
چون هیچکسی نمیتونه این عمرِ رفتهی ما، و روزهایی که میتونستیم کنار هم باشیم رو بهمون برگردونه.»
سنگینی قلبم هر لحظه بیشتر میشد. از یک طرف به امروز فکر میکردم؛ روزی که انگار داشتم با مهمترین بخش از وجودم خداحافظی میکردم. از طرف دیگه، تمام خاطراتی که توی این سالها داشتیم جلوی چشمم رژه میرفت و نمیذاشت ذهنم یک لحظه آروم بگیره.
مونا که اینبار نمیتونست احساساتش رو پنهون کنه سرش رو پایین انداخته بود و چشمهاش دنبالهی چشمهام رو نمیگرفت و معلوم بود که اگه نگاهم کنه، بغضش میشکنه. نفس عمیقی کشید، دستم رو بین دستهاش گرفت و با صدای لرزونی گفت:
«ما خیلی زور زدیم توی مسیری که خودمون میخوایم شنا کنیم فرهاد…
ولی آخرش جریان رودخونه هر کدوممون رو به یه سمت برد.»
سرش رو بالا آورد. همون لحظه یه قطره اشک از گوشه چشمش جدا شد و روی گونهش لغزید. اینبار نگاهم کرد و ادامه داد:
«بعضی وقتا واقعاً خسته میشم از اینکه تظاهر کنم حالم خوبه…
دلم میخواد وسط خیابون بشینم زمین، و مثل دختر بچهای که توی شلوغیها مادرشو گم کرده گریه کنم.»
گونههاش حسابی خیس شده بود، مکث کوتاهی کرد و طوری که سعی میکرد اشکهای آرومش به هقهق تبدیل نشه ادامه داد:
«وقتی به امروز فکر میکنم… و کنارش یاد روزای خوبمون میافتم…
همون روزایی که از شدت خوشحالی اشک شوق روی گونههام مینشست و با هم برای آیندهمون نقشه میکشیدیم…
دنیا واقعاً روی سرم خراب میشه.
با خودم میگم کاش همون روزا، همونجا… زندگی برام تموم میشد...
نمیدونم چطوری قراره روزهای بدون تو رو بگذرونم…
نمیدونم تا کجا میتونم دووم بیارم…
فقط میتونم امیدوار باشم که بعد از تموم شدن این روزهای تاریک… روزهای خوبی هم در انتظارمون باشه.»
حرفای نگفته زیادی تو سرم میچرخید؛ حرفایی که مطمئن بودم یه روز بابت نگفتنشون حسرت میخورم.
ولی زبانم بند اومده بود… فقط ساکت نشسته بودم و انگار میخواستم آخرین لحظات بودنِ مونا رو با تمام وجودم نفس بکشم.
اونم دیگه تلاشی برای قایم کردن اشکاش نمیکرد. دستاش هنوز توی دستای من بود و گرماش مثل یه دلخوشی کوتاه، روی پوست انگشتام مینشست. یههو نگاهش روی صورتم ثابت موند؛ توی چشمهاش یه برق ریز نشست، همون برقی که همیشه قبل از گفتن یه شیطنت کوچیک دیده میشد.
طوری که میخواست فضا رو عوض کنه، لبخند محوی روی لبهاش نشست و با صدای آرومی گفت:
«ببین اینقد ساکت موندی که خدا غول چراغ جادو رو فرستاد پیشمون…
آماده شو که وقت آرزو کردنه»
بعد، بیهوا خم شد جلو، دستشو آورد بالا و از روی گونهم یه مژه برداشت و ادامه داد:
«زود باش… بگو ببینم آرزوت چیه؟»
هیچوقت به این چیزا اعتقاد نداشتم، اما اینبار دوست داشتم تا آخرین لحظه امیدمو زنده نگه دارم، همینطور که داشتم آرزو میکردم که «این خداحافظی آخرمون نباشه»، موزیک تازهای که توی کافه پخش شد توجهمو به خودش جلب کرد، قطعهای که این مدت بالای صد بار گوش داده بودم؛ “کنارتم” از علی یاسینی:
تو چمدونت یه دونه نامه گذاشتم، رسیدی هر وقت بخونش
من میترسم آخرین تصویر تو ذهنم، وقت پریدنت از اینجا بمونه
نمیدونم که بد بازی کردم یا که نه، بازی بد بود داورش
تو برام یه کتاب غمگینی که صد باز خوندمش، شاید عوض شه آخرش
کنارتم از راه دورم، خدافظ ماه خوبم، با قلب پاره پورهم کنارتم
میشینی تو کنار من باز، یه روز خوب تو فرداس، قسم به اشک قبل پرواز، کنارتم