تا جایی که یادمه بیخیال تر از خودم تو دوران نوجوانی ندیدم.
بیرون رفتن با این و اون، بعد هم لم دادن روی مبل و ور رفتن با موبایل، به همراه روزی یکی دو ساعت سرگرم کردن برادرم.
کل زندگی من همین بود، اتلاف وقت.
اما طی یه فاجعه زندگیم رفت رو هوا، فاجعه ای که قشنگ توسط نیرو های واکنش سریع کائنات رقم خورده بود، زندگی من طی سه روز فروپاشید.
روز اول خونه مون رو از دست دادیم، روز دوم ماشین مون، و روز سوم خونه دوم مون رو.
گیج گیج بودم، منی که تا به حال زندگی بیدغدغه ای داشتم (البته منظورم دغدغه های خاصه) یهو خودم رو وسط باتلاق پیدا کردم.
این شد که تمام تلاشم رو کردم تا به نحوی به استقلال مالی برسم.
«خب من چه کاری بلدم؟»
زبان انگلیسی!
تقریباً تنها مهارتی بود که بلد بودم، اما میدونستم هنوز تا گرفتن مدرک معلمی فاصله خیلی زیادی دارم، پس میموند مترجمی.
بدبختانه تو این مورد هم خیلی بیخیال بودم، بخاطر همین با اینکه چهار سال بود زبان میرفتم هنوز درحد یس و نو بودم.
خب برم امتحان بردم ببینم چجوریه.
[شما رد شدید، ۷/۱۰۰]
ددم وای...
نه خیر، مترجمی حرفهای برام خیلی زود بود، بخاطر همین رفتم توی یه تیم ترجمه وب ناول که هم یه حقوق کوچیک داشته باشم، هم کار رو یاد بگیرم.
اما مشکل این بود که حقوقم خیلییی کوچیک بود، به ازای هر ده هزار کلمه ترجمه صد هزار تومن.
اما انگار پول کم بیشتر از پول زیاد آدم رو گرفتار طمع میکنه، سال کنکورم بود اما همین ژست نصفه نیمه استقلال مالی هم برام خیلییی شیرین بود.
همین که پول کلاس زبانم رو، پول قهوه و خرج های روزمره ام رو خودم میدادم، همین که توی هیجده سالگی بالاخره برای خودم یه گوشی خریدم (قبلش یه تبلت داشت با اندروید دو)...
خیلی بهم مزه میکرد.
این شد که تصویر بزرگتر رو از دست دادم و کنکورم و امتحان نهایی ام رو گند زدم، واقعا گند زدم.
معدل من هر سال بالای نوزده بود، اما توی مهمترین سال تحصیلیم یازده بود، یازده نه ها، یازده!
البته این کار کردن ما هم چندان بیدردسر نبود، چون خانواده ما وارد جنگ بر سر تاج و تخت خونه هفتاد ساله رو به ریزش پدری شده بودن، یه جنگ خونین که یک سال به درازا کشید و تلفات بسیاری بر پیکر نیمه جان روابط فامیلی ما بر جای گذاشت.
خب خیلی عجیب نیست، اکثر خانواده های ایرانی سر مسائل ارث و میراث به مشکل میخورن.
مشکل دوم این بود که خونه ما کلا یه اتاق داشت، و کتابخونه ای هم اون طرفا نبود، بنابراین توی زمستون مجبور به مهاجرت به راهروی خونه جهت ادامه کارم شدم. (یادش بخیر:)
بالاخره انقدری پول جمع شد و وقت گذشت که هم فن ترجمه دستم اومد، هم تونستم یه لپ تاپ بخرم.
از یه گوشی قرضی و یه دفتر با یه فرشک که از پشتی کهنه کنده بودم، رسیدم به فرش خودم و لپتاپ خودم، این پیشرفت نبود پس چی بود؟
همینجوری و با همین سرعت تا ده سال دیگه برج خودم رو داشتم دیگه!
درسته، کنکورم به طرز مشکوکی به فنا رفته بود، اما باز معماری دولتی قبول شده بودم و حداقل میتونستم بار خودم رو از دوش خانواده بردارم و همزمان با تحصیل کار کنم.
به نظرم همه چیز جور بود، حتی یک ساعت هم درس نخوندم و دانشگاه دولتی آوردم، در آستانه گرفتن به شغل استخون دار بودم و قرار بود به شهر رویاهام سفر کنم و اونجا درس بخونم!
اینجا بود که زندگی دو تا تیر جدید انداخت سمتم، اول سرنوشت نزدیکترین دوستم بود، و دومی کلاه گشادی که سرم رفت.
هردو منو یه دو هفته خونه نشین و افسرده کرد، که اگه عمری باشه مینویسم.
(حس عجیبه که مسائل زندگیت رو اینجا بنویسی، عجیبه اما به هیچ وجه بد نیست:)