حسین | righteous
حسین | righteous
خواندن ۴ دقیقه·۷ ماه پیش

ماه چهارم زندگیم:پیدا شدن سر و کله اولین دشمن!

«بله آقای مهندس، کارها رو انجام دادم.»

با لبخند سری براش تکون دادم، ولی داخلم یه حسین هم بود که داشت روی در حال دویدن موهاش رو میکند.

«ممنون آقای نادری»

_آخه لعنت به اون روح کج و کوله‌ات! من بهت سپردم برام یه پیامک بفرستی، و بعد دو هفته فرستادی و هنوز نتیجه ای نداده؟!!

از وقتی کار جدید رو گرفته بودم قریب به صد بار برنامه هایی که چیده بودم عقب افتاده بود، اول که بهم رمز پنل رو نداد، و حالام که بعد دو هفته تازه پیامم رو فرستاده بود.

این نادری یه دلال بود، این قشر شریف حتی تو تجارت سنگ پا هم پیدا میشن، دیجیتال مارکتینگ و طراحی سایت که جای خود دارن، ولی دلالم دلال های قدیم، تنبلی هاش دیگه داشت منو کلافه می‌کرد.

گذشته از این، به خاطر خدا این بنده خدا آشغال ترین چیزا رو به دو برابر قیمت واسه ما میخرید!

به همین خاطر نقشه کشیدم کارهای سایت رو از زیر دستش در بیارم، سعی کردم رمز اکانتش رو بگیرم و یه اکانت منفرد درست کنم، از وقتی چنین نیتی کردم دیگه خطش برای ما اشغال شد.

«آقای نادری، لطفاً همین الان یه اکانت منفرد بسازید و بهم بدید، اینجوری دیگه شما هم توی زحمت نمیوفتید و میتونید به درس تون برسید، علاوه بر این کارها خیلی سریع تر پیش میره.»

واکنش نادری
واکنش نادری

«مگه‌ تو چند سالته؟! به تو چه ربطی داره؟ اصلا من چرا باید به حرفای تو‌ گوش کنم؟»

«آقای نادری، آروم باشید، من اینو برای راحتی خودتون گفتم.»

«راحتی من به تو چه مربوطه؟! من اگه قرار باشه برای همه مشتریام این کار رو بکنم که...»

دستم رو جلوش تکون دادم.

«آقای نادری! صدای منو میشنوین؟ آقای نادری؟»

«آره آره دارم میشنوم...»

«اگه وقتی آروم حرف میزنم صدای من رو میشنوین، چه لزومی داره مثل بچه ها جیغ بزنیم؟»

خب خب، من از اول این حرف رو برای آروم کردنش نگفتم، ولی انتظار نداشتم انقدر قرمز بشه.

«من دیگه با شما حرف نمیزنم! هر کاری دارید به خود آقای دکتر بگید، دیگه با شما کار نمیکنم!»

«مشکلی نیست، خیلی هم ممنون میشم»

چند درجه قرمز تر، تا حالا یه ادم زرشکی دیدید؟

خب دکتر اومد و اون رو آروم کرد، ولی صادقانه بگم از واکنش خودم تعجب کردم، نه ترسیدم، نه عصبانی شدم، نه هل کردم، جوری این بنده خدا رو جزوندم که انگار کار هر روزمه.

چه دورانی بود:)
چه دورانی بود:)

به کسی نگید، ولی خوش گذشت.

هرچند با اتفاقی که در ادامه افتاد چیزی نمونده بود همه این خوشی از دماغم بیاد بیرون.

صبح دکتر پیام داد:

«آقای مهری! چیکار کردید؟؟ چرا سایت به طور کامل پاک شده؟!؟!»

بهش زنگ زدم که چی شده، و اون گفت سایت به طور کامل پاک شده! نزدیک به دو میلیارد تومن خسارت!

«اقای نادری میگن کار شماست! باید سریع سایت رو برگردونید وگرنه باید خسارتش رو بدید!»

ها؟ چی میگه این؟ همون لحظه همه چیز برام روشن شد، نادری، این دلال کوآلا سعی داره منو قبل از اینکه سایت رو از زیر دستش در بیارم بیرون کنه!

خندیدم، چون خیلی اتفاقی یه چیزی رو یادم رفت بهشون بگم.

«اما آقای دکتر، من هیچ دسترسی ای به پنل سایت ندارم.»

«چی؟ مگه رمز و نام کاربری رو بهت ندادن؟»

«نه، رمزی که بهم دادن اشتباه بود، بزارید الان می‌فرستم.»

براش فرستادم و دوباره زنگ زدم، صدای توضیحات بریده بریده نادری از پشت گوشی شنیده میشد.

«بله مثل اینکه اشتباهی پیش اومد، ازتون معذرت میخوام، آقای نادری گفتن خودشون درستش میکنن.»

و بله، حسین یک، کلوچه نادری صفر!

اما از طرف دیگه، از اینکه چقدر به یه فاجعه دو میلیاردی نزدیک بودم مات مبهوت بودم، یعنی این جونور برای یه بحث ساده حاضره تا اینجا پیش بره؟؟

این ادم خطرناک بود، تا حالا فقط میخواستم بخشی از کارهاش رو بگیرم تا روند پروژه سریعتر پیش بره، اما نظرم عوض شد، اگه ولش میکردم ممکن بود دفعه دیگه موفق بشه، و به معنای حقیقی کلمه منو بدبخت کنه.

شب بود، خیلی خوابم میومد ولی باید مینوشتم، هم برای اینکه ذهنم از فکر و خیال راحت بشه، هم اینکه ببینم باید با این کوآلای کینه توز چیکار کنم.

عاقلانه ترین کار این بود که آسه برم، آسه بیام تا کوآلا گازم نگیره، یا شایدم کارم رو عوض کنم، ولی خب... گریم این‌بار عقب نشینی کردم، اما اگه هر دفعه بخوام این کار رو بکنم که سمساری هم نمیتونم بزنم!

بالاخره فهمیدم میخوام و باید چیکار کنم.

نوشتم:

بیرون کردن نادری از مجموعه

زمان لازمه: سه ماه

پ.ن۱:تا حالا دشمن نداشتم، رقیب بوده، کسی که باهاش لج باشم بوده، ولی فقط در همین حد.

بله، این دلال سایت اولین نفره.

پ.ن۲: البته که برای این کار، از روش چندش و خسته کننده زیر آب زنی استفاده نمیکنم، چجوری قراره با چقولی کردن یه قصه خوب بنویسم؟

پ.ن۳: اخیرا خیلی از ویرگول‌ و این فضا دور شدم، دختر مهتاب، دست انداز، علی دادخواه، جوجه تیغی، محدثه داوری و خیلی های دیگه که اینجا رو دوست داشتنی کرده بودن رفتن یا دیگه خیلی فعال نیستن، امیدوارم با شروع تابستون اونا هم برگردن:)

کاردلنوشتهزندگیخاطرهکیش و مات
یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو می‌نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید