پیرمرد زیرلب غرولند میکرد و سعی میکرد موتورش را راه بندازد. مشخص بود عصبانی شده، مسئله واریزی حقوق بازنشستگی اش بود، بازهم دیر و بازهم کم. در همین میان جنگ اعصباش هم موتور سر شوخی را باز کرده بود و کار نمیکرد. بعد از چندبار تلاش فحشی زیرلب داد و موتور را رها کرد و آمد سمت پارک سمت راستش. سیگارش را روشن کرد، اشکی نم نم ریخت. جلو نرفتم، حریف تنهاییش نمیشدم فقط شنیدم زیرلب گفت:
لعنت الله علی القوم الظالمین.
تنم یخ کرد. باز تکرارش کرد، دوبار، سه بار و اشک ادامه داشت. لال بودم و تماشای پیچیده شدن طناب های روحش بهم را می دیدم. عجب سیرکی، حتی در این سن هم، زندگی (آن دلقک همواره طلبکار) دست از سر او بر نمیدارد.
بلاخره جرئت کردم و از کنارش رد شدم. چشمانش خیس بود و عاجز. نگاهم را دزدیدم و رفتم کافه ای که جلوتر بود. سفارشم را دادم و کتاب را باز کردم. "آه به خط بریل" از حسین صفا. شعر چهارم نوشته بود:
به لانهام بر میگردم
پیاده
با غمی در منقار
و خاری در قلبم
پیرمرد در مقابل چشمانم مجسم شد. کتاب را بستم و سعی کردم از پنجره نگاهش کنم. رفته بود. فقط ته مانده سیگارش روی زمین بود که از آن بالا هم معلوم بود هنوز دارد میسوزد.
چای روی میز قرار گرفت. تشکر کردم و بخار چای را نگاه کردم. رقصان و آرام. درخشان بود. میسوخت و میرقصید آن هم در سکوت. آری، سکوت را فراموش کردم توصیف کنم. عجب اتمسفری. چسب انسان و تنهاییست سکوت. کاش میشد این خاموشی را بوسید. کتاب را دوباره باز کردم. شعر پنجم:
چیزی باقی نمانده
حتی برای نخواستن
و هوای ساکت
به آدم های ساکت که میرسد ،
مصمم تر میشود ،
لال میشود
لال میشود... لال میشود... گمانم من هم همانجا ام. حتی در هیچ هم هیچ نمیخواهم. البته دروغ است، من چای میخواهم. ته نشین میشوم. چای را مزه مزه میکنم تا حل شوم. باز ادامه میدهم، شعر هشتم:
چکه میکنم روی تنهایی ام که از خودم بزرگتر است
-خیلی بزرگتر_
و حس میکنم روحم چیزی نیست
جز ملحفه ای سفید
آغشته به لکه ای جوهر
سعی میکنم پلی بزنم بین اشعار قبل، آن سیگار، آن پیرمرد، این چای (این حلال مشکلات). پیچیده تر شد زندگی. میپرسم: خاری در قلب روحی که فقط ملحفه ای سفید است و آن هوای ساکت لالش میکند؟ عجب حماسهای. چه کشیدی تو پیرمرد که حتی در این مراتب چای نوشیدن هم دردت مهمان من است. کتاب را ورق میزنم، شعر ده:
قرص میخواستم چهکار؟
دوست میخواستم
بلکه برای این قوم نابینا
به خط بریل آه بکشم
و بگویم:
انسان بودن هزینه دارد
آه از این قوم نابینا... چای را سر کشیدم حتی با اینکه داغ بود، حتی با اینکه سوزاند. ایندفعه حتی آن هم روح ته نشینم را حل نکرد. انسان بودن هزینه دارد. دراماتیک است. حال فقط یک سوال در ذهنم دارم که چگونه میتوان برای این قوم نابینا به خط بریل نوشت: لعنت الله علی القوم الظالمین.
من درون خود ایستاده ام
و بیرون از خانه، پشت در
وقتی زنگ را فشار میدهم
از درون خانه صدایم را میشنوم
که میگوید:
کسی اینجا نیست
صاحبخانه در آخرین پاکت سیگارش مرده
و او را در آخرین دالان خود
به خاک سپردهاند
هزینه جمع آوری شد.
دمتون گرم