چون عهده نمیشود کسی فردا را / حالی خوش دار این دل شیدا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه / بسیار بتابد و نیابد ما را
راستیتش این بیت نباید انقدر برایم تکان دهنده میبود یا لااقل شرایط گوش دادن به این موزیک آن هم وقتی داشتم از وسط خیابون عبور میکردم نباید خیلی حواس شنواییم را درگیر میکرد ولی مِی خیام بدجور گیرا بود. باعث شد مدتی در کنار خیابان به ایستم و این بیت چندبار دیگر هم بشنوم.
کلمه به کلمه اش را فکر میکنم صدبار با خود مرور کردم و هربار بیشتر در عمقش غرق میشوم. از این ابیات که همواره بر سرمان فریاد میزنند "حال" را دریابیم بسیار دیدهام. انقدر زیاد که گاها احساس میکنم حرف نویی نیست. ولی دقیقا از زمان از دست دادن عزیزی این بیت ها را با جان و دل میخوانم. درست است که حرف چندان نو نیست ولی به گمانم آن لحظه بینهایت "نو" و یونیک است. آن لحظه که دمی بالا میآید و قلب در جایگاه دل، دل تو دلش نیست به ما بفهماند که چقدر این لحظه مهم است.
این مبارزه ذهنی را وقتی داشتم تجربه میکردم که درست در وسط مهمانی، پایین مبل هایی که کیپ تا کیپ پر بود، نشسته بودم و خیره نگاه میکردم به لحظاتی که در مقابلم رقم میخورد. صحنه اینگونه بود که در وسط مهمانی، سوپرایز تولدی برای زندایی اتفاق افتاد. لامپ ها خاموش شد، کیکی بزرگ با شمع های رقصان، از پشت سر در دستان دخترخاله جلو آمد و همزمان موزیک اندی پخش شد. جدای تمام حس تعجب زندایی که از همانجا هم میتوانستم در چهرهاش ببینم، به اصرار دایی، پسرخاله و پسرداییم را از جا بلند کردند و سه نفری آن میان میرقصند. من سایه های سیاه و عظیم الجثهای را میدیدم که وسط آن خانه نقلی و دوست داشتنی فراتر از قل و زنجیرهای انسانی بدنشان را تکان میداد. آنها به معنای نه خیلی عرفی ولی کاملا فلسفی میرقصیدند. آنجا و در آن موقعیت ناگهان احساس کردم این لحظه ای است که بابتش به دنیا آمدم. دیدن رقصیدن سه نفر از عزیزانم، شنیدن صدای دست زدن ها، صدای اندی که خودش را دارد خفه میکند، شمعی که تنها روشنی آن فضا است و رقص سایه هایش روی دیوار، لبخندها، خنده ها، بودنها ... همه اینها تئاتر رویایی زندگی من بودند.
در همان وضعیت بودم که دایی رقصکنان جلو آمد و من را هم بلند کرد و به وسط برد. معمولا مقاومت میکنم، حتی در عروسی ولی اینبار قضیه فرق داشت. بدجور دلم میخواست "زندگی" کنم. آن میان من هم به جمع اضافه شدم و دقیقا همانجا، وسط تمام چرخش و دیوانگی و خنده هایی داشتم می دیدم و میشنیدم، به این فکر کردم که درست است خوشبختی معقولهای جمعی است و به تنهایی به دست نمیآید، و جهان آنقدرها هم آماده بخشیدن آن به ما نیست ولی گاها لحظاتی مثل این موقعیت بهم اثبات میکند که بگی نگی یه نموره خوشبختم. نقل قول هملت شاید وصف بهتری باشد:"زندگی ما را روی سرش نذاشت ولی لااقل زیرپایش هم له نکرد."
در چنین موقعیتهاییست که میتوانم رنج زیستن را کمتر لمس کنم. نمیدانم اسم این موقعیت های اینچنینی چیست ولی من اسمشان را گذاشتهام "بشکن". یه تک صدا، فقط با اشاره دو انگشت که به من یادآوری میکند زندگی در مقابل مرگ، همواره برنده است. این بشکن ها قرار نیست پوچی من و جهان را انکار کند، اتفاقا برعکس. ثابت میکنند که جهان انقدر پوچ است که دستاویزم برای زنده ماندن صرفا رقص سه چهار مرد گنده وسط خانه است ولی همین است، نه چیزی بیشتر و نه کمتر. آن نخ اتصال، آن "حال"، آن "نو" ،همین بشکن کوچک در میان صدای ناقوص مرگ است. فکر کردن به این بشکن ها قرار نیست مرگ را درمان کند، یا درمان روح زخم خوردهمان در این جهنم باشد اما میتواند به ما یادآوری کند که زندگی هیچوقت چیز دندانگیری نبوده و نیست. یگانه وظیفه ما چنگ زدن به لحظاتیست که از قضا فقط "جهان" میتوانست برای ما خلق کند. همان هیچِ مطلق، سازنده موقعیت هایی میشود که نهایت سپاسگذاری ما از آن میتواند فقط و فقط "بودن" به درستترین شکل ممکن باشد.
خیام شنیدن، فکر کردن، سوپرایز کردن، اندی پلی کردن، رقصیدن، خندیدن و بودن و بودن و بودن تمام فلسفهای است که یک شب زندگی اش کردم. این نوع زیستن، ابدا قرار نیست اصولی داشته باشد. من برای "بودن" مرزی تعیین نکردم و اتفاقا آزادی برای من دقیقا همینجا معنا پیدا میکند. من نیستیای را هست میکنم که به من اجازه بودن در هر حالتی را میدهد. من فکر میکنم، پس هستم، من میرقصم پس هستم، من زان خودم چنانکه هستم، هستم...
خیریه سایههزینه جمعآوری شد. دمتون گرم