این روزها بیش از اندازه خستم. یه حالتی که تجربه اش نکرده بودم. چه جسمی، چه ذهنی و چه روحی مثل این است که از بلندی سقوط کرده باشم. زنده ام اما نه آنقدر که باید. البته بخشی از این اتفاق باعث شد که بیشتر فکرکنم به اینکه خستگی دقیقا یعنی چه؟ و سوال خصوصی تر اینکه من چرا انقدر خسته ام؟
گفتگوی صبح جمعه ام با رفیق شفیق آن هم درحال چای نبات نوشیدن هنگام قدم زدن بحث را کشاند به آنجا که گفتم بی نهایت خسته ام. دلم یکی دو ماه خواب مطلق میخواهد. بخوابم نفهمم، فقط نفهمم که جهان و تموم چیزهایی که درونش است چرا انقدر عجیبند. بخوابم و نفهمم که چقدر جامعه از دست رفته است. بخوابم و نفهمم کدام الاغی ما را در این چاه انداخته. غرهای ممتدم را داشتم حواله میکردم که دیدم او هم شروع کرد. شروع کرد و گفت که کار بدجور اذیتش میکند، گفت که دانشگاه عجب رو مخی است ( و البته نظر من نیز هست) و البته گفت که شرایط زیست حال حاضر ما چقدر آینده سیاهی را به نمایش میگذارد.
اینجور مواقع لال میشوم، چه بگویم؟ مشخص است، خودم دارم زیستش میکنم. میفهمم 14 ساعت کار کردن چه رنجی است، میفهمم دغدغه آینده داشتن چه مرگی است، میفهمم دغدغه بیماری عزیز داشتن چه دردی است و صد البته میفهمم انسان بودن در این زمانه عجیب چه کوفتی است. شاید 5 دقیقه ای تو خودم بودم و ساکت و آرام صرفا قدم زدیم ولی بعد زدیم به فاز خاطرات این 8 سال رفاقت و تلاش کردیم چنگی به گذشته بزنیم. میدانم که فرار کردیم تا بیشتر به عمق سیاهی که درونش قدم می زنیم مشکوک نشویم. کی هست که نداند دلار و طلا و مسکن و هزار زهرمار دیگر چگونه بالا پایین میشود، کیست که نداند برای جوانی در این زمان خیلی آماده نبودیم، کیست که نداند آن بی پدرانی که چنین بلایی سرما آوردند کیستند و البته کیست که نداند در آخر این ماییم که تنهاییم میان غارت این گرگان.
بعد از آن گفتگو بود که نشستم به فکر کردن. انگار یک خستگی دسته جمعی را داریم تجربه میکنیم. خستگی که منشا مشخصی ندارد، احساس میکنم همه چیز باهم تلنبار شده روی هم و پیرمان کرده. مثل آن زمان هایی شدیم که ساعت 5 عصر از مدرسه می رسیدیم خانه و نمیدانستیم الان باید چه غلطی بکنیم، بخوابیم؟ درس بخوانیم؟ بمیریم؟ حیرانی خاصی را تجربه میکنیم.
البته خشم زیرپوستی هم من احساس میکنم. (این را نمیدانم جمعی است یا نه) خشمی که زیر لایه لایه سلول هایم قدم میزند و انگار منتظر است تا حماقتی را به چشم ببینم و من هم دکمه فعال شدنش را بزنم. شاید منشا خستگی ام همین باشد که خشمم سلول هایم را اذیت میکند. هرچه هست، احساسی نیست که دلم بخواهد لمسش کنم.
درمانی هم برای این این دو درد پیدا نکردم. همین الان که دارم تایپ میکنم توان آنچنانی ندارم و صرفا صدای شجریان است که سرپا نگه ام داشته (که روحش شاد، از سعدی میخواند و ذوق میکنم) ولی احساس میکنم بیحسم یا بهتر بگویم: بیحسیم. الان بیشتر به آن جمله رفیقمان فکر میکنم:
گرگ بودن خوبه امین، جدی میگم. ولی بدبختی اینه که باید بی شرف باشیم که نیستیم... کاش بیشرف بودیم امین... کاش...
پ.ن: متن در سالگرد آن هواپیما و عزیزانی که پرپر شدند نوشته و منتشر شد. سالگرد روزی که فهمیدم که چقدر از شما دروغگویان متنفرم.
اگر دوست داشتید در یک کار خیر همراه ما باشید، سالگرد (12) در خدمتتان هستیم.