
امشب خیلی اتفاقی بعد از سرکار نشستم که چایی بخورم و یدفعه بابا گفت که: شرکت چندنفرین؟
گفتم: تقریبا 30 نفر . گفت که: شیرینی بخرم بیارم فردا؟ . یه فکری کردم گفتم چرا؟ خبریه مگه؟ بابا درحالی که تخمه میخورد گفت: میلاد امام حسینه دیگه
یدفعه انگار پتک خورده باشه تو سرم. پسر، من تو رو یادم رفته. باورم نمیشه یه تایم هایی مثل الان انقدر درگیر روزمره زندگی میشم که یادم میره یه حسین نامی هست که فکرکردن بهش هم برکته. یادم میره که هر از گاهی بگم: لامصب همه اینا بخاطر اونه. اونی که همیشه هست، خصوصا اون موقع هایی که خیلی حالت بده. اونی که بغلش از همه بزرگتره. اونی که جهان بینیش هنوزم که هنوزه پر از درسه.
آره عزیزجان، من خیلی مخلصم و بی نهایت شرمندم که یادم میره. میدونم حاجی، بدبخت اونیه که یادش بره تو هستی. تو این سناریو هم بدبخت منم که یادم رفت.
مثل همیشه که شرمنده شما ام، اینبار هم با عرض معذرت، سر خم و شرمی که روی گردنم سنگینی میکنه اومدم که فقط بگم: تولدتون مبارک عالیجناب
یک بیتی را سه سال پیش شنیدم، خیلی وقت در سرم میچرخد. فکر میکنم جایش همینجا باشد:
من از کرمت آگاهم / تو ماهی و من هم آهم
عیدانهی ثاراللهت / ایوان نجف میخواهم
هزینه جمع آوری شد.
دمتون گرم.