نرسیدن، رسیدن محض است...
خیلی به این جمله فکر میکنم. تضاد معناداری دارد. البته تماما مربوط میشود به ما که "رسیدن" یا "نرسیدن" را چه معنا کنیم. رسیدن به کجا؟ به چه آرمانی؟ در چه مسیری؟ همه چیز گنگ است.
البته خاصیت زندگی همین است. چندشب پیش به دوستانم هم همین را گفتم. عینا نقل قول میکنم:
فقط یه تایم هایی احساس میکنم خیلی دورم از چیزی که حتی نمیدونم چی هست. واقعا گاهی اوقات میترسم از اینکه نشه ولی بازم حتی نمیدونم چی "نشه". و این خیلی مسمومه
حیرانی خاصی دارد. درحال حاضر کسی هم نمی تواند ادعا کند که مسیر را میداند (یا لااقل اگر ادعا میکند من برایش ارزشی قائل نیستم) حالا اینکه این مبهم بودن، این حیرانی و سرگشتگی خوب است یا بد است را ترجیح میدهم خیلی کاری به کارش نداشته باشم. هرچیزی دو وجه دارد که میتواند بسته به شرایطی برایمان رنج آور یا شادی بخش باشد.
این "رسیدن" میتواند در جایی از زندگی چنان فلج تان کند که توانایی هر اقدامی را ازتان بگیرد و در جایی هم میتواند مثل سوخت جت عمل کند، جوری به جلو پرتتان کند که خودتان هم باورتان نشود.
ولی تضاد این وسط "نرسیدن" است. "نرسیدن" به "رسیدن". اینکه آن نقطه لمس نشود، آن لحظه موعود هرگز نرسد و ما بمانیم و مسیرهای پیچ در پیچ و گنگ که معلوم نیست انتهایشان چه نوع هیچی در انتظارمان باشد.
من البته قضاوتی ندارم، آدمها اگر تنها یک چیز یادم داده باشند، این است که ازشان فرار کنم و دکمه قضاوت زندگیم را برای همیشه خاموش کنم یا به قول دوستی: کنجکاو باشم، نه قضاوتگر.
این هم همان است. من در مسیری هستم که هیچ "هیچ" مثبتی نمی بینم. اینکه عینک بدبینی هم دارم مضاف است بر این سیاهی ولی خب همین است دیگر، مگر نه؟ اگر درکش نمی کنید ایرادی ندارد، به شعر بیو ام مراجعه کنید :)
ولی یک چیز را خوب میدانم. من بلدم با مهره های "هیچم" بازی کنم. بلدم در مقابل نیستی که هر لحظه می بلعدم، گاهی هم من بغلش کنم، گاهی برایش چای بریزم و گاهی کنار گل های خانه مان، شجریان پخش کنم و باهم بگرییم...
گاهی هم اون بشنود از غم های بی پایانم، از رنج بی مقدارم، از سیاهی درونم...
و بله من دقیقا همان "نرسیدن" هستم. همانجایی که قرار نیست پایان بپذیرد چون چیزی نیست که پایان بپذیرد. ما یادیم. یادی که اگر کسی دوست داشت، در جایی زیرلب بگوید: انسان بدی نبود.
البته این مبنا را چندسالی است دارم. یاد. چه کلمه ای. میخواهم به جای قبر، یاد داشته باشم. یادی نیک، در هیچِ پرتلاتم دنیا. جناب حافظ خیلی خوب این را توصیف می کند:
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز / تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
به فکرم، به فکر کاشتن در خاکِ هیچ، به فکر روییدن درختی در هیچ ترین هیچِ کیهانی، در سیاهیی آرام اما سنگین و نفسگیر. میخواهم "نداشتههایم" را بکارم. آخر میدانید: من همه چیز را از نداشتن دارم...
گرچه باغ من از درخت تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
شعر را، عشق را، مکاشفه را
همه را از نداشتن دارم
یاد سکانس آخر "جهان با من برقص" افتادم. به قرض هایم به آدمها فکر میکنم. اینکه وقتی مُردم، گوشه ای بنشینم و با آدمها در مواقعی برقصم و در لحظاتی هم گریه کنم شاید هم هردو...
و بعد آن موسیقی که میخواند:
ای دل دیگه بال و پر نداری، داری پیر میشی و خبر نداری...
پ.ن: اسباب بازی ها رسید به سیستان. آپدیت های پست گزارش (1) رو حتما چک کنید. بازم خیلی مرسی از اعتمادی که کردید.
پ.ن: میخواستم پروفایل رو عوض کنم و خودم را بذارم ولی فعلا پشیمان شدم، همین بماند فعلا :)
پ.ن: اواسط آذر خبر میدم بهتون بابت یه کار خوب دیگه که اگر دوست داشتید شما هم همراه بشید.
پ.ن: خیلی مخلصم :)