در زندگی رنج های بسیاری از اعتماد و وابستگی به من وارد شده، هر روز در جنگ با خود برای پایان دادن به این مهر طلبی ام..
تمام وجودم سرشار از رنج و بدنم غرق خشم شده..میخواهم خودم را در دادگاهی قرار دهم و محکوم کنم..محکوم به خود بینی!
محکوم کنم به ادامه ندادن و پایان دادن به این رنج..
از خودم خسته ام، از دختری که اینقدر احمق است خسته ام! از کسی که این همه از دست داده اما به دست نمی آورد .. من در تمام این سال ها فقط شکست خورده ام.. فقط به خاطر یک آغوش گرم تمام هست و نیستم را داده ام!
اگر او را داشتم، هرگز به این روز نمی افتادم..هرگز کارم به اینجا نمیکشید..هرگز این قدر از دست نمیدادم.. ایرادش این بود که نمیتوانستم دوستش داشته باشم.. برایم کم بود و ناتوان اما عشقی داشت بی کران.. و من کسی را پیدا کردم که عشق نداشت و تنها ابراز میکرد و دوستدار است و من تاب میاوردم تمامش را و زیر بار همه کارهایش له میشدم.. فقط تمنای حمایت داشتم..
امشب از پنجره هیچ ستاره ای را نمیتوانم ببیننم، هوا به قدر کفایت آلوده و سنگین است. ضربان قلبم را در این سکوت جانکاه میشنوم. ناخن شصت دستم درد دارد، سینه ام سنگین شده و پلکهایم با وجود بیداری ذهنم توان باز ماندن ندارند..
بیگدار به آب زدم، سرمیز قمار نشستم و باختم. از این که میدانم جای خالی ام اذیتش نمیکند میسوزم. از این که میدانم شاد است و خوشحال رنج میکشم.
مرا بیرون کرد از چیزی که مال خودم بود محرومم کرد و امروز توان ندارم. دیگر بیشتر از این تحمل این بی مهری و شکنجه ندارم. دلم میخواهد داد بزنم، فریاد بزنم از این همه غم و احساس ناکافی بودن.
با این که میدانست شرایطم چیست، نابودم کرد..دیگر نمیخواهم زنده باشم و بیشتر از این رنج بکشم، همه نوع خیانت و ناحقی را تحمل کردم و حالا درد و رنج وجودم را گرفته .. او در حال رقصیدن و شادی کردن و لذت بردن است. اطرافش پر از دوستان و خانواده ایست که تمام قد حمایتش میکنند.
حتی تلفنم هم جواب نداد، فقط دنبال پول بود و ذره ای برای من ارزش قائل نبود.
تمام عمرم را با او میدیدم و حالا طرفم یک دزد خیانت کار از آب درامده.. زندگی ام تباه شده و من آواره شدم.
کاش میتوانستم گذشته را تغییر دهم اما نمیتوانم ..