امروز میم_ر از رو تخت نمیتونست بلند شه و فکر میکرد دیگه کارش تموم شده و سرگیجه و تهوع و overthinking حسابی یقشو چسبیده بود میدونی من چیکار کردم؟ انداختمش زمین کنار مت یوگا مسخرش که هر شب پهن میکنه، کنارش چهارتا علف دود میده چهارتا شمع روشن میکنه و به خیال خودش خیلی خوشبخته که راه به آرامش رسیدن و پیدا کرده!
بعد رفتم از کشو اول چاقو مورد علاقشو آوردم..کردم وسط گردنش و نشستم درست و دقیق بدون اشتباه نصفش کردم.. دقیق از روی خطی که درست وسطس کشیدم نصف کردم گذاشتم کنار، نصفشو که گند عذاب وجدان و ناراحتی و حس خیانت داشت باز کردم.. پر کرم و حشره بود! باورت میشه! حتی استخوناش سوراخ بود و گوشتش گندیده بود. سریع ریختمش تو یه کیسه زباله بزرگ مشکی.. خون کف خونه رو برداشته بود باید سریع تمومش میکردم، نصف دیگش و باید خورد میکردم یا نه شک داشتم، تصمیم گرفتم برش دارم فقط لحظه آخری دستشو از مچ کندم انداختم تو کیسه زباله و بقیشو کردم تو حلقم و یه جا خوردمش، الان نصفه سالم تو دلمه جاش درست و امنه بقیه هم موقع رفتن انداختم تو سطل زباله دو تا کوچه اونورتر ..
اول میخواستم این نصفه رو خورد کنم تیکه های خرابشو بریزم دور ولی بیخیال شدم دیگه یه جا باید ریسک میکردم، آدم به دردبخوری بود، نمیدونم چی شد یهو انقد خراب شد و فاسد..
دختره اینجوری نبود، یهو با خونواده هیولاها آشنا شد قبلش برا خودش کسی بود، داشت میرفت به سمت آینده، خونواده هیولاها اولش ترسناک نبودن، فک کرد برای خودش خونواده پبدا کرده ولی کم کم دید اینا از یه چیزی تغذیه میکنن و بعد بهو مدل نگاه کردنشون و خنده هاشون عوض میشه، اینا وحشتناکه مدل غذا خودنشون، یه عروس نیمه هیولا داشتن که این همیشه سر میز غذا قهر میکرد، چون غذا بهش نمیرسید :))
میم_ر زود یاد گرفت اعتراض و قهر فایده نداره و باید راحت باشه و شبیه خودشون تا آرامش داشته باشه و براش بحث و ناراحتی پیش نیاد.