چند روز شده باهاش وارد مذاکره شدم، دختر نصفه، یه طرفه، رازاش یه طرف، اصلا نمیتونم باور کنم این همه درد داشته با خودش میکشیده خب، بعیدم نبود کارش به اینجا بکشه یه زندگی سخت با امید زیاد و باطل!
چیزی که عجیبه اون هیولاس که ته ته ذهنش دفنش کرده اون عامل همه این داستاناس!
همه این بدبختیا از تو دل اون میاد بیرون، ولی همش سکوت میکنه و انکار میکنه نقششو!
افتاده دنبال اون هیولاها که خونواده اون عوضی بودن، سکوت گاهی بدتر از هزار جنایته!
جنایت هایی که با سکوت اتفاق میوفتن، با منفعل بودن پیش میرن همیشه تلخ و خونینن! چون اون هیولا به خودش دروغ میگفته که من نقشی ندارم اما اون با سکوتش و جلوی اونا رو نگرفتن داشته کمک میکرده به بقیه!
دلم نمیسوزه براش که اون هیولاها تیکه تیکش کردن خودش خواسته و اجازه داده و برای خودش ارزش قائل نبوده!
ته ذهنش قبری که اون هیولا بود شکافتم، انقد حس خوبی داشت به اون عوضی یاد سندرم استکهلم افتادم!
اون عاشق زندان بانش بود، اون دیوونه ی کسی بود که داغونش میکرد، خوردش میکرد و با تحقیر و دروغ کنارش بود تا فقط خودش تغذیه کنه!
همخوابی های کثیفی که توش نادیده گرفته میشد و با تحقیر متقابل جبران میکرد تا انتقام بگیره ولی نابرابر !
یه خاطره ای هست که توش کتک میخوره، با تحریک زیاد که بیا بزن منو، فقط حرف نزن عمل کن!
قبر خاطره رو شکافتم، توش یه قلب شکسته بود، یه زن نادیده گرفته شده قلبش بدجور شکسته بود.
برگشتم به تنه ی نصف شده و خورده شدش توش قلبی نبود، قلبش خورده شده بود. تنه نابود و له شده رو جلوم دیدم بهم گفت منو بکش با این تنه نصفه و راز های فاش شده و قلب شکسته و خاک شده زندگی برام ارزشی نداره…
یه سوزن آوردم و دهنشو دوختم!
باید زبونش و از ته حلقش میکشیدم بیرون ولی حوصله سر بر بود باید دخلشو میاوردم ولی بازم حوصله سر بر بود باید مرگ و تجربه میکرد ولی تموم شدن عذابش بود.
خیلی سخت بود ولی ممکن بود باید دوباره بسازمش و بذارم برگرده شایدم کشتمش هنوز تکلیفش روشن نیست برام !
یه زن احمق عاشق! از درون میتونست دوباره الهه عشق ملاقات کنه اما این بار ترس ها و تجربه هاش ملاقات و ناتموم میکرد.
ازم مرگ خواسته بود، دوباره وارد ذهنش شدم، الهه رویش و درونش داشت همین حالا داشت یه زندگی دیگه میساخت ولی نیاز به دیده شدن درونش شعله ای بود که هرگز نابود نمیشد. ذره ذره میسوزوندش و کوچیک ترش میکرد.
ک تمام زندگیشو گرفته، به صمیمی ترین دوستش شک داره، به همکاراش، به خودش..
اعتمادی ازش سلب شده که قابل برگشت نیست.
یک زندگی عادی.. کی میدونه چیه این زندگی عادی، شاید همین حقوق ساده و پیش پا افتاده ..
شاید همین که بدون وکیل و دعوا و قانون بخواد زندگی کنه، شاید مرگ براش پایان این درد باشه.
زندگی همش درده..