جوری که فکر میکنم هستم، جوری که میخواهم دیده شوم، جوری که در حقیقت هستم!
برف میبارد، دانه های ریز و یخ زده به شیشه ماشین میخورد، در جاده پیچ میخوریم و در دل کوه از روی شن های ریخته شده در جاده عبور میکنیم. مه غلیظی جلوی شیشه را گرفته، به این فکر میکنم که سال ها از آخرین باری که از بودن در جاده لذت برده ام گذشته است. یاد ندارم با ترس به رو برو نگاه نکرده باشم یا خود را توی صندلی فشار نداده باشم.
زندگی مگر همین یک بار نیست؟ چرا اینقدر سخت و تلخ بگذرد؟ مگر دوباره ۲۵ ساله میشوم که ناراحت تصمیمات ۲۵ سالگی ام باشم!
من یک باخت اساسی داده ام فقط به خاطر ایمان و امید زیادی که داشتم، اما خب امید کافی نیست!
هرگز کافی نبوده !
و تلخی این شکست هر لحظه با من است. اما میخواهم هرجور شده این تلخی با من بماند، تا دوباره در زندگی ام اشتباه نکنم، چند باری درست و غلط حس کرده ام پایم لرزیده و دوباره اشتباه کردم میخواهم بگویم در غم گذشته ماندن مرا در گرداب اشتباهات آینده هم می اندازد!
خسته ام! از شکست و اشتباه خسته ام، از تلخی این همه وقت خسته ام، بعضی وقت ها میبینم بعضی ها زیبایی و بدنشان را سرمایه میکنند و دوباره از سر میگیرند همه چیز را.. اما من مرده ام ، آن همه در معرض این وهم و شتاب و شلاق طعنه ها زندگی کردن انسان را میکشد! خاطره روزی را دارم که به یک داد و بیداد بی دلیل اعتراض کردم و گفتم چرا!؟
و بعد از آن روز من متهم بودم به هزار و یک چیز! زشت بودن، چاق بودن و پوست بد و رنگ پریده و چشم خمار و هزار هزار انتقام دیگر!
تجاوز واقعا چیست؟ تجاوز به فکر کجا باید دادرسی شود؟ به ذهنم تجاوز شده، توسط زبان تند و خشن و عادات غیر معمول!
سرمایه وجودی ام را از دست داده ام، یک چیزی در دنیا نشانه ارتباط قوی قلب با بدن است، آن رقصیدن است!
میدانی نمیتوانم برقصم و رقص برایم یک فاجعه است؟
به گذشته برویم، برمیگردد به تمسخر کودک لاغری که میرقصید، پس سخت شد برایم رقصیدن، لباس هایم هم یک خاطره همین ریختی دارد، اولین پیراهنم که خریدم را هرگز نپوشیدم..
امروز کمدم پر از لباس هاییست که هرگز نمیپوشم..
و تو زندگی ای را تصور کن که همیشه سلیقه من سلیقه نبود.
آن خودی که نیاز دارم برای ادامه با من نیست و گاهی میبینمش و هجوم خاطرات و صداهای مزاحم اطرافم مرا دور میکند.