صبح بدی بود و با خبر یک حمله از دشمن آغاز شد.
پ ن: ویرگول اجازه انتشار کمتر از ۳۰۰ کلمه را نداد.
اختلال خواب دارم، امشب تصمیم گرفتم با بدنم مهربان باشم، خودم را در آغوش گرفتم، احساس تنهایی میکردم و احساس پوچی..
میدانی گاهی نیاز به شنیدن چیزی داری، در جمعی قرار میگیری و آن حرف را به دیگری میگویی، این زمان تایید نفر مقابل به ذهنت آرامش و امنیت میدهد، با دختری که مدتیست همکاریم، امشب هم صحبت شدم، از رنج هایش گفت، از گذشته، تا هفته پیش که قصد خودکشی داشته، یک ماه پیش با دیدن حالاتش پیشنهاد دادم باهم پیش دکتر بیاییم، همان روز دارو گرفت و وقت مشاوره با خانم زیبای اتاق بغلی ات، امشب فهمیدم چه درد عمیقی دارد، چه عذابی میکشد از زندگی، زمان کوتاهی قصه اش را گفت، باور کن از من تغذیه نمیکرد فقط یک شب کوتاه غمگین بود، همانجا بود که به او گفتم در مورد اعتقادات چقدر حسادت میکنم به کسانی که قلبشان آنقدر باز است که رها میکنند و بعد در پس تنهایی ام چیزی را که میخواستم بشنوم گفتم:
«من هم بارها به مرگ فکر کرده ام، به خودکشی، البته که گاها در ذهنم مرگ های تاثیر گذاری را تصور کرده ام، اما یک چیز و تنها یک چیز در این جهان به من انگیزه ماندن میدهد، این که میدانم میتوانم دنیای اطرافم را هر قدر کوچک و کم اما تبدیل کنم به جایی بهتر »
همین حرف ها شد که امشب خودم را در حالی که در شکم این غول مدفون شده ام در آغوش گرفتم، نوازش کردم، لمس کردم بدنی که با من همراه بوده .. تمام این راه، خسته و از ریخت افتاده شدم اما ، هیچ کس بیشتر از خودم همراهم نبوده..
بعد از اولین جلسه دادگاه احتمال بازگشتم به آن خانه مطرح شد و من پذیرفتم، مشروط به این که به هیچ زن دیگری این خانواده هیولا آسیب نزنند، قرار نیست قهرمان باشم و فداکار، فقط قرار است، یک سرباز باشم، شجاع و بی تعلق اما با ایمان به تغییر ..
تمام رشته هایی که مرا به این دنیا وصل میکرد، کم کم، از هم گسست.. تنها ارتباطم تجسم دنیاییست که در آن حال همه بهتر است.
همین عصر عجیب و پر از اشک و حسرت و پیاده روی کوتاه و حس رهایی مرا واداشت تا بدنم را ستایش کنم که ذهنی این قدر در عذاب را تحمل میکند، صبح بدنم سر شده بود، دست راستم دچار گز گز شدید بود ولی ماندم، تا کی میتوانم نمیدانم اما فعلا قصد دارم در این روزها طاقت بیاورم.