Mary
Mary
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

نامه به شبگرد ۳

در لابی ساختمان نشسته ام، در انتظارت زمان می‌کشم. باد کم رمق مرداد لابه لای درختان حرکت می‌کند و پرنده‌ای در دوردست پرواز می‌کند. آنقدر دور شده که یک نقطه سیاه کوچک است حالا، ازین تعقیب کم هیجان بی‌حوصله شدم سرم را روی پشتی مبلی که رویش نشستم می‌گذارم سقف لابی از آن نقاشی‌های اگزجره و کلیسایی از زنان نیمه برهنه در حال رقص روی ضمینه‌‌ی آبی روشنی دارد که با یک لوستر عظیم الجثه ارزان تبدیل به یک مضحکه تماشایی شده، این معماری تلفیقی آنجا سر ذوق میاوردت که پوستری بزرگ و مدرن از یک دسته گل شلخته مصنوعی با دو چراغ مدرن نقره ای را، روبرو کرده با لوستر شامپاینی.


آدم ایرادگیر یا خودشیفته ای نیستم اما حس می‌کنم هرجا پا می‌گذارم از خانه عمه دوستم گرفته تا فروشگاه برند پرفروش کفش تا برج گران وسط تهران کج سلیقگی عمدی ترکیبی سورئال از روزمره ما ارائه می‌کند تا عادی سازی کنند این همه تناقض در درون و رفتار و روزمرمان را، تو ببین اطرافمان چقدر با تصمیمات متناقض پر شده هر روز موسیقی توی گوشمان با لباس محل کار و لباس مهمانی خانوادگی و تیپ پارتی های آخر هفته ما را شبیه دلقک ها کرده حتی به نظرم شبیه سمساری ای شدیم که یک میز گذاشته و موبایل و تبلت می‌فروشد.

در سرم فکر دیداریست که تازه می‌کنی دیدارت شبیه همین برج و همان سمساریست .. یک دیداری که شک داری آغوشتان را با بوسه‌ای تمام کنید یا پیشنهاد شب نشینی ای دیگر، یا شاید تصمیم بگیری فقط دست بدهی مثل یک همکار قدیمی و چشم ببندی روی شب‌هایی که تا دیروقت در اتلیه انتهای لابی زیر نور شمع خلوت می‌کردید.

با صدای موبایلم به خودم می‌آیم و میروم سمت در خروجی، زیر نور ایستادی و بی‌حوصله ای از گرما، به لحظه می‌آیم با تو و ساعت ها را باهم می‌کشیم.

امروز در صفحه ات نوشتی:

«فرقی نمی‌کند که تعقیب می‌کنیم

یا می‌گریزیم، در ترس خسران ایم یا

در اشتیاق لذت

این دور باطل، این بیهودگی را

پایانی نیست.»

[بارها چند صد کلمه کنار هم چیدم تا بگویم چه حسی دارم از حرفی که می‌زنی اما ناکامم از گفتن و بیان کردنی که تمام و کمال منظور را برساند.]

فقط این را بدان که می‌فهمم و می‌دانم اما نمی‌توانم همسو تو باشم. دوست عزیزم بارها حرف زدیم از این که زندگی گاهی مانند رودخانه‌ای ما را با خود می‌برد و هر چه بیشتر دست و پا می‌زنیم سریع تر ما را در خود می‌کشد و به این سو و آن سو می‌اندازد. من ولی می‌دانی درونم زنی هست که مادرانه می‌خواهد بزابد و بپروراند و رشد دهد و این زن در مقابل دخترک خودخواه و لجوجی ایستاده که می‌خواهد یکه و تنها و مستقل و بی هیچ قید و بندی باشد. پس من در آشوب همین دو‌نفر تلاطم بسیاری دارم و نمی‌توانم سر خم کنم در برابر اسن رودخانه لجوج..


داستانهنررمانویرگولکتاب
این صفحه جهت نوشتن نامه هاییست که ارسال نمیکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید