ویرگول
ورودثبت نام
هستی
هستی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

از پشت پنجره

بی هدف توی پیاده‌رو های شهر قدم می‌زنم.

اکثر اوقات می‌روم که فقط با خودم وقت بگذرانم؛فقط به صدای افکار خودم گوش بدهم و گاهی هم به صدای آدمک سخنگو یا ترانه‌خوانِ توی هندزفری.

اما گاهی پا را از خانه و بعد از درونِ خودم می‌گذارم بیرون که هر صدایی بشنوم به جز صدای خودم،به جز صدای همین آدمی که این متن را می‌نویسد.

می‌روم و ساعت‌ها یکجا می‌نشینم و به حرف‌های آدم‌ها گوش می‌دهم.به مدل راه رفتنشان نگاه می‌کنم،به لباس‌هایی که می‌پوشند.می‌گذارم گوش‌هایم به صداهای مختلف خو بگیرند.به مدل شوخی کردن آدم‌ها،به تعارف‌هایی که نثارِ یکدیگر می‌کنند،به رمز کارت بانکی‌شان،به اینکه بعد از بلند شدن از روی میز بستنی فروشی،لیوان یکبار مصرف آب هویجشان را بر‌می‌دارند یا نه و به هزار و یک رفتار و حرکت جزئی دیگر.


آدم‌ها حرف‌های عجیب و غریب زیاد می‌زنند.

یک بار توی خیابان از کنار زن و مردی گذشتم که مرد سعی داشت برای اندازه گیری اندازه ی یک چیزی که نمیدانم چه بود از قد خودش کمک بگیرد.چسبید به دیوار،دست راستش را گذاشت روی سرش و رو به زن گفت:

«ببین قد منُ.یکی و نصفی بیشتر.»


بچه‌ها بیشتر از بقیه توجهم را می‌کنند.بچه‌ها در صدر جدول "عجیب‌غریب‌گوها" قرار دارند.اکثر اوقات در تلاشند که قوانین را نقض کنند-بدون آنکه که نسبت به قوانین و آداب و رسوم آگاهی داشته باشند- و خب با مخالفت آدم بزرگ‌ها مواجه می‌شوند.یادمی‌گیرند که برای پذیرفته شدن باید این‌شکلی رفتار کنند.

مثلا اگر بچه دلش شیرینی بخواهد به دروغ دست رد به سینه‌ی شما نمی‌زند که: «سیرم ممنون» .

مزه‌ی یک چیزی را دوست نداشته باشد تفش می‌کند بیرون، صورتش را جمع می‌کند و می‌گوید: « بد مزه بود» .

به هرحال بچه همیشه بچه نمی‌ماند و از یک جایی به بعد همانطوری می‌نشیند که جامعه خواسته،همانطوری حرف می‌زند که توی دنیای آدم بزرگ‌ها رایج باشد و یاد می‌گیرد که غذای بدمزه را توی دهان نگه دارد و دم نزند.


تماشای آدم‌ها از پشت یک پنجره‌ی شیشه‌ای همیشه همان کاریست که دوست دارم انجامش بدهم.شنیدن قصه‌های ریز و درشت زندگی آدم‌ها از زبان خودشان بدون آنکه ازشان چیزی پرسیده باشی.


روایتقصهمردم
نوشته‌های من در ویرگول | شهروند " اون دور دورا "
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید