هستی
هستی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

در ورود به این دنیا را نشانم بده

پرده‌ی اول:

"حتماً کسی لومون داده"

چهارشنبه سی‌ام بهمن ماه بود که وسط کلاس تاریخ، خانم مدیر و دوتا معاون‌های مدرسه اول در کلاسمان را زدند و بعد دنیاهای یک وجبی توی جیبِ مانتوهای سورمه‌ای رنگمان را.خانم مدیر دبیر تاریخ را خیلی محترمانه از کلاس بیرون فرستاد و خودش هم رفت و تکیه زد به دیوارِ سردِ تهِ کلاس.همچون داوری که میان دو مبارز می‌ایستد،دستش را در فضای آزاد بین دو رقیب تکان می‌دهد و فرمان آغاز مبارزه را صادر می‌کند؛خانم مدیر هم دستانش را از هم باز کرد و بعد با زبانش فرمان آغاز مبارزه را صادر کرد:((شروع کنید.))


معاون‌ها شروع کردند به تفتیش کردن ما مرغ‌های سرکنده و آشفته‌یِ از همه جا بی‌خبر و به تعداد بچه‌ها_چند نفری کم_گوشی های یکی دو وجبی‌ مصادره کردند.گوشیِ من موقع اجرای دستورهایِ کیفت را خالی کن،داخل این پوشه‌ی دکمه‌دارت را نشانم بده و کفش‌هایت را دربیار،دستگیر نشد.چرا که قبل از اینکه نوبت به من برسد تلفن همراه طلایی رنگم را گذاشتم لایِ کتاب ترانه‌هایِ مونا برزویی،"تقدیر".بعد از اینکه مدیر آمد کنار صندلی‌ام ایستاد و طاقچه و پشت پرده و پنجره را با نگاهش بررسی کرد،تقدیر را آرام و بی سر و صدا پشت پرده‌های رنگ‌پریده و یخ کرده قایم کردم.چند دقیقه بعد از خروجم از کلاس _بخوانید اتاق بازجویی و مصادره‌یِ اموال_وقتی داشتم با هیجان و سرخوشی با دوستانم از ماجراهایی که در همان چند دقیقه‌ی اخیر از سر گذرانده بودیم حرف می‌زدم و حرف می‌شنیدم،فهمیدم که تقدیر پشت پرده نماند.مدیر که سماجت و جدیتش بی مثال بود دوباره رو کرده بود به سمت پنجره‌ی کنار صندلی من،دوباره پشت پرده‌ها را گشته بود و تقدیر هم که پنهان شدنی نیست،به او زبان درازی کرده بود؛فی‌الواقع به من! در آن لحظه تلفن کوچک و مظلوم من هم مصادره شده بود و البته،تقدیر هم بی تقصیر نبود!


کم کم سرخوشی از سرم پرید و آدم کوچولوی شادمان درون وجودم که برای خودش ورجه ورجه می‌کرد و خیال می‌کرد از دام گریخته،بدل شد به آدم کوچولوی غمگین و سرخورده‌ای که با خشم روی احساسات بنیادینش سرپوش می‌گذارد و به صورت مداوم با جفت پاهایش محکم روی زمین می‌کوبد تا شاید کمی،فقط کمی حالش بهتر بشود.تازه آدم کوچولو عصبانی‌تر هم شد،زمانی که فهمید فقط او و دوستانش بودند که شکار شدند.


زنگ استراحت را از بی‌عدالتی که در حقمان کرده بودند و از اینکه حریم خصوصی ما را محترم نمی‌شمارند گفتیم و یک دل سیر درددل کردیم.


یکی از بچه‌ها گفت:((این دیگه چه رفتار غیر محترمانه‌ایه که با ما دانش‌آموزا می‌کنن؟))


دیگری در تایید حرف نفر قبلی گفت:((همین خانم مدیر رو در نظر بگیرید.اگه یکهو مثل زورگیر‌ا می‌ریختیم توی دفترش و دستاشُ از پشت می‌بستیم،صورتشُ به دیوار می‌چسبوندیم و دل و روده‌ی کیفشُ روی میز خالی می‌کردیم و بعدم فریاد آهای چرا گوشی با خودت میاری مدرسه سر می‌دادیم؛خوشش می‌اومد؟))


یکی از بچه‌ها در جواب گفت:((یکی از شرایط ثبت نام همین بود دیگه؛که هر زمان که لزومش وجود داشت مدرسه حق داره ما رو بِگَرده. ما هم اول سال پای فرمِ ثبت‌نام رو امضا زدیم دیگه.))


یاد شرط و شروط‌ زیاده‌خواهانه و بی‌رحمانه‌ی حضور اپلیکیشن‌ها رو سیستم‌عامل‌ها افتادم.این شرط که اگر اجازه‌ی دسترسی به فلان فایل ها و فلان شماره ها و فلان برنامه‌های دیگر _در یک کلام تمامی اطلاعاتی که روی گوشی داری _ را به من ندهی،پس شرمنده!من هم کاری از دستم برنمی‌آید.اگر اجازه‌ی دسترسی به حریم شخصی‌ات را به مدرسه ندهی آن‌ها هم تو را ثبت نام نخواهند کرد.یک نوع گروکشی،بدون درد و خون‌ریزی و با توافق طرفین.


یکی گفت:((ولی بچه‌ها!چرا فقط نور چراغُ انداختن رویِ ماها؟قطعاً یکی لومون داده!))


حرفی نبود.شاید می‌خواستند ما را بکنند آینه‌ی عبرت همگان تا بقیه هوشیار باشند.یعنی همه به این فکر بیوفتند که اگر یک کلاس را گشتند،پس ما هم در خطریم.حتی اگر امروز هم سراغ ما نیامدند ممکن است یک روز دیگر سراغ ما را هم بگیرند.به هرحال دیگر کسی جرئت نمی‌کرد حتی یک شیشه لاک بگذارد داخل کیفش چه برسد به تبلت‌ و موبایل‌!


واقعیت این است که تلفن همراهم را با خودم به مدرسه می‌بردم تا مسیر چهل‌وپنج دقیقه‌ای پیاده برگشتنم به خانه را امن‌تر کنم و زیباتر.که به آهنگ‌های محبوبم گوش بدهم،که با مادرم تماس بگیرم و یا حتی به پدرم زنگ بزنم و از او بخواهم قبل از برگشتن به خانه دنبال من هم بیاید.اما خب برای آن‌ها اهمیتی نداشت که تویِ قرن بیست و یکم اگر گوشیِ موبایلت همراهت نباشد،رسماً باخته‌ای!


گفت‌وگو ادامه پیدا کرد.دوستان بی‌حوصله‌ام فقط می‌خواستند بفهمند قرار است چه بلایی به سر موبایل‌هایشان و به عبارتی به سر خودشان در بیاورند.کی گوشی‌ها را پس می‌دهند؟با ما چه می‌کنند؟


مدیر ما که با جدیت معتقد بود گوشی‌ها باید تا پایان سال تحصیلی داخلِ کشویِ میز باقی بمانند.نامهربانانه‌ترین تصمیم دنیا بود.


آن روز هرطوری که بود گذشت و تمام شد.قبل از اینکه با مادرم به خانه برگردیم دوستم را هم رساندیم دم در خانه‌شان،شماره‌ی تلفن خانه‌مان را گرفت رفت داخل خانه و در را بست.با مادرم قرار گذاشتیم که کسی از این مسئله بویی نبرد.


آخر شب با رخوت روی تختم دراز کشیدم.برعکس همیشه که نور گوشی روی صورتم می‌تابید و آخرین تصویر،تصویر صفحه‌ی چتمان بود با حضور پیامهای خداحافظی و غمت بخیر شبت نیز، آن شب فقط یک سیاهی محض دیدم.


پرده‌ی دوم:

"لطفاً بهم زنگ بزن"

شنبه که به مدرسه رفتم اسفند شده بود.کلاس‌ها خالی از جمعیت بودند.نصف بیشتر معلم‌ها سر کلاس‌هایشان حاضر نشده بودند و من برای اولین بار حضور ابر سیاهِ "کرونا" را بالای سرمان احساس کردم.از فردای آن روز دیگر کسی مدرسه نرفت و کم کم شهر کوچکمان شبیه شد به یک شهر شیمیایی شده از جنگ.آدم‌ها با ماسک‌های N95 و دستکش‌های لاتکس آرام و با فاصله از هم توی خیابان ها قدم می‌زدند و به جای عطر کوکو شنل گاهاً بوی وایتکس و الکل بود که خط می‌انداخت.سعی کرده بودم خودم را به توی خانه نشستن،کتاب خواندن و حرف نزدن با آدم‌ها عادت بدهم.حتی پیش از کرونا هم نزدیکترین راه ارتباطیم با آدم‌های زندگی‌ام از گوشیِ موبایلم می‌گذشت چه برسد به روزهای بی‌خبری و قرنطینه که همین گوشی‌ها بودند که ما آدم‌ها را به یکدیگر وصل کردند.آن روزها شبیه آدمی شده بودم که آنتن بیرون زده از کله‌اش شکسته بود و پا به هر اجتماعی که می‌گذاشت مدام اخطار "poor connection" دریافت می‌کرد.برای من اول فاصله‌ی اجتماعی و بعد جدا افتادن از دنیای مجازی،تنها دنیایی که آن روزها آدم‌ها به آن متصل بودند،اتفاق افتاد.

بدبختی دیگرم اینجا بود که ثبت کردن لحظه‌ای شماره تلفن ها در دفترچه‌ تلفن گوشی هوشمندم من را بدعادت کرده بود بنابراین شماره‌ی دوستانم را حفظ نبودم و مدت‌ها بود که شماره‌ی تلفنِ خانه را به کسی نمی‌دادم.


در طول تمام آن روزهایِ بی خبری هر بار که تلفن خانه زنگ می‌زد با هیجان به سمت تلفنی که روی میزتلویزیون به دور خودش می‌چرخید و با صدای بلند حضور یک آدم را پشت خط اعلام می‌کرد، می‌دویدم؛با این فکر که بله،آن دوستم که هر شب صفحه‌ی چتم با او اتاقم را روشن می‌کرد،همان که در آخرین دیدار شماره‌ی خانه‌مان را گرفته بود،بالاخره به من زنگ زده.اما خب زهی خیال باطل.

بالاخره تصمیم گرفتم با یک گوشی دیگر برای چند ساعتی وارد اکانت اینستاگرامم بشوم؛خاطرات ثبت شده از این روزهای آشنایانم را بخوانم و عکس‌ها را ورق بزنم و پیامی هم به آن دوستم بدهم.آن‌روزها فقط می‌توانستم دستم را به سمت اینستاگرامم دراز کنم.

دوستم گفت که دلش برایم تنگ شده بوده اما خجالت می‌کشیده که به خانه‌مان زنگ بزند.آن روز چند درجه ای از درصدِ honour (شرافت) او کم شد اما قول داد که فردا صبح زنگ بزند.

راستش را بخواهید کمی قابل درک است.وقت و بی وقت نمی‌شود به آدم‌ها زنگ زد،نمی‌دانی در چه وضعی قرار دارند و گاهاً ممکن است ندانی که بعد از قطع شدن صدای بوق،واقعاً قرار است که فرکانس صدای چه کسی با پرده‌ی گو‌ش‌هایت برخورد کند.این هم یکی از مزایای چت کردن است که طرف هر موقع که جواب بدهد یعنی آزاد است،صدای مکالمه‌ها در واقع بی‌صدایند و فقط به گوش طرفین گفت‌و‌گو می‌رسند و از همه مهم‌تر غالباً آدم مطمئن است که چه کسی قرار است جواب او را بدهد و وقت کافی دارد تا برای نوشتن هر پیامش حسابی فکر کند.

بالاخره طلسم شکسته شد.بعد از مدت‌ها باهمدیگر حرف زدیم و من بالاخره یک قدم کوچک به سمت آدم‌ها برداشته بودم.


پرده‌ی سوم:

"در ورود به این دنیا را نشانم بده"

دو هفته‌ای که گذشت یکی از همکلاسی‌ها به گوشی مادرم زنگ زد.یکبار قبل‌ترها با گوشی مادرم با او تماس گرفته بودم و خوشبختانه او شماره را از همان زمان نگه داشته بود. بالاخره دوران حکومت کلاس‌های آنلاین آغاز شده بود.اجازه خواست که من را با شماره‌ی مادرم عضو گروه‌های درسی کند و توضیح داد که چگونه باید به شیوه‌ی آنلاین تکالیفم را تحویل بدهم.وقتی بالاخره بچه‌ها را از طریق همین گروه‌ها که حالا حکم کلاس درس را برایمان داشتند پیدا کردم،خبردار شدم که کرونا خانم مدیر را مجبور کرده از موضعش کوتاه بیاید و گوشی‌های چند نفری را هم به آن‌ها برگردانده.کرونا تبدیل شده بود به ناجی گوشی مظلوم و طلایی رنگم.اگر ما را در قفسِ قرنطینه زندانی کرد و کادر درمان و بیماران کثیری را در بیمارستان،گوشیِ من را از داخل کشویِ میز دفتر مدیر بیرون کشید و مدرسه را در گوشیِ کوچکم جا داد.

مثلِ یک گل پژمرده که از شاخه پایین می افتد،آنتن شکسته‌ی بالای سرم پژمرد و روی زمین افتاد و یک آنتن جدید بالای سرم سبز شد.این اتفاقی بود که بعد از دوباره به دست گرفتن تلفن همراهم برای من رخ داد.


پرده‌ی چهارم:

"بازگشت"

هیچ حسی بهتر از این نبود که دوباره به پلی‌لیستِ آهنگ‌های محبوبم وصل شده باشم.دوباره می‌توانستم شب‌هایی که رختِ خواب بر من تنگ می‌شد را با زیر و رو کردن آلبومِ دیجیتالی عکس و فیلم‌هایم سر کنم.دوباره می‌توانستم بعدازظهرهای بیکاری را سریال تماشا کنم ،بالاخره می‌توانستم با رفیق قدیمی‌ام،گوگل،دیداری تازه کنم و دوباره می‌توانستم بخوانم و خوانده شوم.

حالا من تجربه‌های جدیدی دارم.از روزهای زیادی که موقع پیاده روی در خیابان پشت خانه‌مان از گرفتن عکس از دیوار نوشته ها و بازی بچه‌ گربه ها محروم ماندم،اما به چشمانم متکی‌تر شدم،تجربه‌ای از روزهای رو‌به‌رو شدنم با واقعیت عمیق تنهایی‌ام،تجربه‌ای از شنیدن صدای حقیقتی خیابان ها به جای گوش سپردن به صدای موسیقیِ توی گوشم،یک تجربه از بی‌خبری‌های اجباری و هزار و یک تجربه‌ی جورواجور دیگر.

اما همین موبایل طلایی رنگ توی دستانم باعث شد باقی روزهای قرنطینه را با خیالی آسوده‌تر بگذرانم.شب‌های سخت عزیزانم از راهی دور تسلی‌ام دادند و خیالم خوش بود به شنیدن حرف‌هایشان و به شندین خبر سلامتی‌شان در این روزهای سخت.این گوشیِ یک وجبی،نامه‌رسانِ من است.

خوشحالم که آن‌ دوره من و گوشی‌ام را برای مدتی از همدیگر جدا کردند.یاد گرفتم که شب‌های تنهایی هم وجود دارند و هیچ راه گریزی از آن‌ها نیست.امروز دیگر می‌دانم که دنیای مجازی و تکنولوژی و گجت‌ها همگی بخشی جدایی‌ناپذیر هستند از زندگیِ این ‌روزهای آدم‌ها و مثل شب‌های تنهایی از زندگیِ ما بیرون نخواهند رفت اما حداقل امروز چهارتایی شماره حفظم،پادکست‌های خوب گوش می‌ کنم و می‌دانم که آدم‌های زیادی به واسطه‌ی همین گوشی‌هایشان مرا می‌خوانند.


#روایتگرباش



سامسونگروایتگرباشکروناخاطره
نوشته‌های من در ویرگول | شهروند " اون دور دورا "
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید