دوست داشتم چند کلمه ای هم در مورد مرگ بنویسم
مرگ واقعا چه معنایی نداشت
یه بدن سرد که هیچ احساسی نداره
ترسناکه ! ..
بعد از مرگم چه کسی برایش مهم بود
رنگ مورد علاقه ام بنفش است
گل مورد علاقه ام بابونه
و شاید غروب های پنجشنبه را بیشتر از همه دوست داشتم
زیرا هنوز جمعه ای در کار بود و می توانستم بیخیال کار شوم
حس میکردم شبیه یک موش کوچک شده ام
اما نمی دانم چرا آیا واقعا من مایه ی ناامید و تباهی برای خانواده ام هستم ؟!
اگر روزی موفق شوم حتی نباید در چهره شان نگاه کنم
هر کلمه زخم بیشتری ایجاد می کند
و من در یادش نمی مانم
چرا اما چرا هیچوقت نمی توانم آدمی باشم که وجود آدم ها را می سوزاند
به خودم قول دادم هرگز خودم را گم نکنم
اما می ترسم آنها هیچوقت همچین فولی به من نداده باشند
و دائم بخش بیشتری از مرا انکار کنند
چه درد بزرگی ست جهان من در نابودی خویش می رقصد
بی غم و گریه
تنها در سکوت ، سکوت