S.amirali
S.amirali
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

یک سگ سفید در بلوار بارانی


منتظر تاکسی ایستاده بودیم. باران تازه بنده آمده بود و آفتاب داشت درمی‌آمد.
یک سگ سفید از همان دست که ما بودیم دوید به سمت درختان وسط بلوار. وسط دویدنش ماشینی به او رسید، یک پراید نقره‌ای. سگ سفید بین رفتن و برگشتن مانده بود که ماشین زیرش کرد و بدون ترمز به راهش ادامه داد.
من ناله سگ را نشنیدم شاید چون صدای بوق ماشین تا آسمان بالا رفته بود.
چند ماشین با کنار کشیدن از سگی که وسط خیابان له شده بود، بدون خون‌آلود شدن سپرهایشان به حرکت ادامه دادند.
بعد باقی ماشین‌ها ایستادند. یک زن و یک دختر پیاده شدند، جسد سگ را برداشتند و به پیاده‌رو آوردند، همان سمتی که ما بودیم. بین ما و آن‌ها سه کوچه فاصله بود.
حرکت ماشین‌ها دوباره در بلوار آغاز شد.
وقتی سوار تاکسی شدیم، در دور برگردان دور زدیم و از آن دست بلوار گذشتیم، سگ قهوه‌ای رنگی را دیدم که دور جسد سگ سفید می‌چرخید و او را بو می‌کشید. احتمالا سعی داشت بفهمد چرا سگ سفید دیگر آن بوی همیشگی را نمی‌دهد، بوی حیات را.


عکس و نوشته از سیدامیرعلی خطیبی

سگجستارخاطرهتصادفمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید