ای آخرین شمع سوزان حقیقت
ای گودالت افتخار ما
ای خونت آبروی ما
ای فدا شده برای هدایت ما
ای خط بطلان مکان و زمان در عهدنامه عشق
ای شهید شهیدان
ای نماد شکست محکوم به پیروزی
ای فرزند علی...
تو برایم کسی هستی که همهچیزش را داد تا راه هدایت را گم نکنم، میدانی نامت بر انگشترم دلم را تنگ میکند، گویا تو را از دست دادم، گویا دیر رسیدم، دیر رسیدم و نتوانستم یاریات کنم، انگار مختاری هستم به درازای تاریخ بشریت...
مگر دلتنگی نباید زمانی باشد که چیزی را دیده باشی، داشته باشی و از دستش بدهی؟ پس چرا دلم برایت تنگ میشود؟ چرا منتظر شنیدن صدایت هستم؟ منتظر دیدنت؟
حسینم، نه اینکه عقلم را از دست داده باشم در راهت، اما مرا درک کن که عشقت و راهت جز عشق چیزی سزاوارش نیست، چشمانت حقیقت را به صورت تاریخ میزند، آنقدر عیان است که تنها داشتن چشم برای فهمیدنش کافیست، عقلی نمیخواهد، تنها باید دید و عاشق شد، سینهچاک شد و بیخود و مست...
حتی حتی چشم هم نمیخواهد، عشقت با فطرت انسانها عجین شده، نمیتوان از آن رهایی جست، به یاد شهید آوینی افتادم که گفت:
