سیدعرفان عقیلی می نویسد:
آروم آروم دارم به این فکر میکنم که منم باید نوشتن رو شروع کنم
فکر کنم همه مون اول از جایی یا پلتفرمی شروع میکنیم که بازدید کمتری داره یا حداقل آشناها نمی بینن
اینجا مثلا خوبه :)
.
من تنها بودم
تک فرزند
خواهر چیه برادر چیه مامان بابا ها هم شاغلن و دو طرف هم تک نوه ای
حداقل تا 11 سالگی به اینکه عرفان خیلی ساکته شناخته میشدم
از دنیا صدا درمیومد از زبون من نه ولی تو مغزم دنیایی از صدا بود
بذارین تنهایی رو به زبون خودم توصیف کنم:
از بازی IGI می ترسیدم چون یه نفره باید کل بازی و مراحلشو می رفتم
یه روز CALL OF DUTY 2 رو پیدا کردم که دست جمعی با یارایی که کامپیوتر میداد میرفتی به جنگ و خلاصه...
توی مرحله 4 این بازی از طریق یه خط لوله هوایی باید به نیرو های پشت خط دشمن ملحق بشی و 3 نفر بودیم
از بیرون اون لوله یه جا دشمن شلیک میکنه و اون دوتا یار جلوی چشمات میمیرن. دوباره یه بازی که توش تنهایی!!!
اون مرحله یکسال برای من طول کشید!!!
طول کشید تا یه روز جرئتشو پیدا کنم و اون مرحله برم
اونجا بود که فهمیدم از تنهایی بدم میاد شایدم می ترسم
11 ساله بودم اول راهنمایی مدرسه نمونه دولتی گرگان
شروع کردم به مطالعه کردن کتابایی که نحوه ارتباط گیری و صحبت کردن و معاشرت کردن رو یاد میدادن
برای خودم شاید دوستایی پیدا کردم
کم و بیش اومدم جلوتر دیدم دوستا هم موندگار نیستن
مرحله به مرحله عوض میشن
و انرژی ای که پاشون گذاشتی یهو صفر میشه
اصلا اونا زندگی و درگیری های خودشونو دارن برای تو داداش یا آبجی نمیشن که
ولی من دلم میخواست یه رفییییق مشتیییی یه داداشی داشته باشم
نع! برای من همچین چیزی نبود...
اول دانشگاه محیط که مختلط شد گفتم خب بذار یه کسیو پیدا کنم که انرژی مو بذارم فقط پای اون شخص که آینده ای داشته باشه و به نتیجه ای برسه برام
چقدرررر مسخره و بچگانه خدایی :)))))
گشتم نشد، نبود، نمیشه، این خوب نیست، نه، نه، نههههه!!!
اون وسط مسطا فهمیدم حتی خانواده هم نمیتونن کنارت باشن همیشه، چیزی هست به نام مرگ که یهو جاشونو خالی میکنه
اصن مگه خانواده قسم خورده که تا ابد کنارت بمونه؟!!! شاید دلش نخواد شاید نتونه :)
خب میگین تو که اعتقادت قویه عرفان، با خدا رفیقی اونو داری
آره، خدا بود همیشه و هست، ولی خدا آدم نبود
صداشو میشنیدم که میگفت عرفان من هستمااا ولی...
باااااشه میگین ( و خداییکه کافیست)
آره کافیه می دونم
ولی همه غیر از خدا کسیو داشتن، بزرگیو داشتن که کنارشون بود
باز میگین (الله اکبر: خدا بزرگترین است)
میگم خدا بحثش جداست اصلا، اون بهترین رفیقمه...
.
اون وسط انقدر مشکلات و درس و کار و بزن بزن بود
عین یه سرباز درب و داغون یه گوشه افتادم
میتونم بگم 100 توانمو گذاشته بودم ولی هیچی که هیچی، زندگیم وایستاد. جونمو دادم...
این جنازه و داغونو نگاه :(
یه فرشته نجاتی اومد، دید یه سرباز زخمی ای تموم توانشو برای زندگیش گذاشته ولی موفق نبوده تو هیچ کدوم از اون زمینه های زندگیش
پتانسیلشو دید، مثل بقیه نگفت این دیگه خیلی داغونه بزارین اکسپایر شه، اصلا به من چه...
بذار وقت و انرژی مو بذارم روی یه آدم موفق...
نه!!!
روی تک تک زخما با عشق مرهم گذاشت، آروم آروم سر پام می کرد
خودش قوی نبود ولی منو قوی میکرد
خدایا اینو یهو از کجا فرستادی؟!! از کجا اومد؟!!
چرا گشتم این همه اینو ندیدم؟!!
چرا الان اومد؟!! چرا انقدر دیر؟!!
آره زمان درستو تو میدونی، مرسی که فرستادیش بازم
چقدر با حوصلهههه، چقدر با عشق، چقدر زیااااده...
تنها نیستم، بودم، نیستم الان
یکی هست کنار رینگ مبارزه زندگیم، وایستاده منتظره نگاه میکنه، سرپام نگهم میداره
زمین نمی خورم، بخورمم بلند میشم...
حالا من برگشتم، نمیگم خوب خوب شدمااا ولی میدونم زخمی بشم یاری هست که زخمامو ببنده
آروم آروم گاماس گاماس دارم سرپا میشم...
نمیدونم چی در انتظارمه، معمولا زندگی چیزی الکی به آدم نمیده
اگه یاری داده انگار مراحل بعدی سخت تره...
اگه توی یه مرحله بهت آرپیجی دادن بدون قراره یه تانکی بیاد!!!
جواد حسن، دوست پاکستانی مون،دیشب که کف بینی مو میکرد؛ گفت راهی که پیش روته خیلی سخت و مبهمه :)
آره خلاصه، تک فرزند بزرگ شدم
نه محبوب بودم نه خواستنی، زندگی هم مهربون نبود
ولی
یکی هم بود که این عنق خودخواه ایده آل گرا رو بخواد...
یکی که این زخمی رو به موت رو سرپا کرد...
حالا برا خودش یه یار قوی داره
نمیدونم جلوتر چی میشه؟!
از زیبایی های زندگی اینه
شاید مثل اون خط لوله ای که بالاتر مثال زدم ولی
میدونم هر چی بشه، از پسش بر میایم...
سید عرفان عقیلی
11 آذر 1402