اولین باری که فکر کردم جدی بنویسم . یک وبلاگ زدم تخلصم را هم گذاشتم نعنا چون هیچ خوشم نمی آمد با اسم عیان و عریان خودم بنویسم. چون قرار بود همه ی آن چیز ها تلخ و گزنده و بد و سطح پایین باشد.
بعد در میان آن بحبوحه های ناامیدی و خستگی و نوشتن طرح داستان های نشونده، تصمیم گرفتم سی روز روز هایم را بنویسم. یا حداقل آنچه را که میشد از آن روز ها نوشت.
خیلی بی امید ، در وبلاگ خیلی بی مخاطبم روز هارا نوشتم ، به تفصیل، تلخ و طولانی. گرچه آخر هایش به سبب آب رفتن حوصلهام طول متن ها هم آب میرفت و روز های آخر یک تکلیف از سر اجبار بود.
اما ناگهان اتفاق خوبی افتاد. گرچه تک و توک آدم هایی که مرا میشناختند به دیدار وبلاگ تنهای غریبم می آمدند ولی آن بین یک دختر کم سن و نوجوان ناگهان مرا پیدا کرده بود و شیفته ی نوشته هایم شده بود. قول داده بود منتظرم کتابم که خدا میداند کی قرار بود شکل بگیرد بماند و اولین نفر آن را بگیرد.
همه ی متن ها را به دقت میخواند و آن جایی را که خیلی دوست می داشت باز برایم می نوشت و حس و حالش را میگفت. همه ی حرف هایش را میزد. شوق داشت و زندگی را، همان یک نفر، به وبلاگ بیچاره و سوت و کور من آورده بود. چون تنها کسی بود که خودش مرا انتخاب کرده بود ، بی هیچ واسطه ای، برایم عزیز شده بود. پیگیرانه می آمد و میخواند و نظر میداد و من ، به شوق آمدنش و نظر های جالب و پر انرژی اش روز های میانی ماراتن را می نوشتم. تا بیاید و بخواند.
حتی آیدیاش را هم گرفته بودم در یکی از شبکه های اجتماعی. اما یک روز ناگهان رفت. رفت و محو شد.
رفت و محو شد و من مانم با وبلاگی که باز مثل قبل، حتی بدتر، سوت کور و بیچاره و خلوت شده بود. نوشتن من هم که جانی دوباره گرفته بود از حال رفتن و به فلاکت اسفباری افتاد. بعد از آن بود که اپیزود های پایانی ماراتن حکم تکلیف های مانده ی عید در روز سیزده به در را داشتند و به زور، آنها را می نوشتم و پشت میکردم.
حالا اگر ذره ای حس نوشتن در من هست، آن را مدیون آن اولین خواننده ی جوانی هستم که مشتاقانه کار هایم را دنبال میکرد، و این فکر را به سرم انداخت : شاید هم برسد ، روزی که در آن نویسنده باشم. یک نویسنده ی واقعی.